نعت

 

شکر از درگاه پاک خالق و رب جهان

که اوست رحمان و رحیم و کارساز و مهربان

گشته ام حیران و مهبوت از کمال قدرتش

بر جمیع خلق عالم گشته نعمتش

جمله بهرهمند از خورد و پوش و عیش و نوش

نیک و بد با مومن و گبر و غنی و ژنده پوش

سرزمین را فرش کرد و آسمان را سایبان

بارد از ابر سماء باران رحمت هر زمان

جمله موجودات عالم بهره مند از رزق خویش

دست حاجت هر یکی را سوی او باشد به پیش

داده از صنع بدیعش هریکی را جسم وجان

دست و پا، چشم و گوش، گوشت و پوست و استخوان

خوان یغما گستراند از وجود عام اندر زمین

در میانش میوه و آب و طعام و انگبین

اشرف المخلوق انسان را نمود از فضل خود

ورنه جسم خاکیش را از کجا این قرب بد

تاج کرمنا بنی آدم به عزت بر سرش

خلعتی از احسن التقویم کرده در برش

دانشش بخشید و کردش عالمی بلبل زبان

تا گل معنای حکمت را کند شیوا بیان

کرد او را در خلافت حکمران اندر جهان

نسل آدم مهبط وحی خدا شد بی گمان

اوست شاهنشاه مطلق داده دشمن را شکست

کافر و نمرود و هامان را چو فرعون کرد پست

حق تعالی او بود بر هر په خواهد قادر است

ذره ذره بر جهان امر مطاعش صادر است

ظالمان را طرفة العینی کند در قید و بند

صالحان را می دهد از فضل خود اجر دو چند

بارالها رحم کن بر ما که شرمنده ایم

تو خداوند جلیلی ما غلام و بنده ایم

ما حقیر و عاجزیم و خاکپای و مستمند

گشته در بند گناه و کارهای ناپسند

خالق عالم تویی و رب یکتایی یقین

روز و شب از جان و دل، باشد مرا تصدیق این

لا اله و اشهد ان محمد مصطفی

می دهم با این پیام جانفزا دل را صفا

من به نام مصطفی چون عاشق و دیوانه ام

او چراغ انجمن من گرد او پروانه ام

پیشوای و رهبر ما چار یار پاک دین

اولی صدیق اکبر مرد سالار و متین

در زمان جنگ و فتنه بد انیس و یار غار

در وفا و صدق و اخلاص و صفا شد نامدار

و آن عمر، فاروق اعظم مرد بی باک و دلیر

در مصائب بردبار و در غزا چون شرزه شیر

در شجاعت آنچنان بودی به گرم کارزار

خود پیاده بود از مرکب غلامش بد سوار

بد پلنگ کوهساری اشتران را پاسبان

همچو گرگان گوسفندان را به صحرا آن زمان

مرد بیگانه اگر با زن گهی گفتار کرد

چون برادر فی المثل با خواهرد رفتار کرد

صفحه روی زمین بد جانفزا چون نو بهار

این چنین بودی موافق گردش لیل و نهار

بود احکام شریعت با صلابت استوار

سارقان را قطع دست و زانیان را سنگسار

حضرت عثمان که بود اندر سخاوت مشتهر

غمگسار بی کسان بود آن یل والا گهر

هر غریب و بینوایی سیر از عشرت و زکات

ایمن از فقر و مصیبت بود در دور حیات

شاه مردان بد علی شیر خدا دلدل سوار

داشت اندر پنجه مردانع تیغ ذوالفقار

کوه قاف از نعره رعدش همی خوردی تکان

شد زبیمش دشمنان را لرزه بر اندام و جان

چار کنج این فلک شد  شهرت و آوازه اش

باغ دانش بود پیغمبر، علی دروازه اش

جان شود زین نغمه مست و دل همی گیرد قرار

لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

مشرق و مغرب نمانده قطعه ای روی زمین

همچو خیبر کرده فتح آن امیرالمومنین

 

*********

دادشاه کیست؟

 

بعد از این دیباچه نیکو شنو این داستان

در مسیر خط کاغذ خامه مستانه روان

داستانی بس عجیب و مایه عبرت بود

جن و انس از آن همی در ورطه هیبت بود

باز گویم زان روایت آنچه اندر خاطر است

کار مردان گذشته نزد هر کس ظاهر است

دهر فانی را برای کس ندیدم اعتبار

چون گذشت باد باشد نوبت فصل بهار

در بلوچستان بلوچی بود نامش دادشاه

بد به شهر نیلگ و کوه سفید او را پناه

عده ای کمتر زده وقت خطر همراه او

مرد جنگی و مسلح صادق اندر راه او

با قطار پر فشنگ و با تفنگ آماده باش

در میان کوهساران بهر جنگ اندر تلاش

بود او را دامداری، باغ و بستان، کشتزار

نخل کشتی بی حساب و امبه و لیمو، انار

باغ او شاداب و بستانش همی آباد بود

وقت تفریح و تماشا دل زغم آزاد بود

رفت و آمد بود نزدش دولتی با میر و خان

مقتدر بود و به دستش اختیار افسران

بهر مهمان داشت مهمانخانه و خدمتگزار

نزد او می آمدی مهمان زهر سو بی شمار

 

********

حسادت علی خان و شکایتش به دولت

 

بود ناراحت بسی در دل علی خان زین سبب

خان بنت او بود و از این ماجرا اندر عجب

گوسفند و مرغ گیرد از بلوخ و می خورد

آنچه من باید بگیرم دادشاهش می برد

میر علی خان را بسوخت از این حسادت جان و تن

آتشی افروخت بهر خویش و جمله مرد و زن

علقبت شکوه نمود آمد ز تهران بازپرس

بهر تحقیق و تفحص عده ای فریاد رس

مدعیان را نمودند از قضایا جستجو

دادشه باشد چه شخصی اصل و خوی او

جای او باشد کجا و قوم او باشد کجا

گفته اند او می نماید کارهای نابجا

یاغی دولت بود هم منکر عشر و زکات

جنگ و فتنه فعل او شد عام کرده منکرات

گفت علی خان حال او را از من مپرس و خود ببین

هیبتش گشته خسان در قلب  مردم جایگزین

کرد اسیر او هفته ای سرگرد را بد آب و نان

بی گنه زیر شکنجه بی پناه و بی امان

عده ای اشرار و یاغی کرده در نیلگ کمین

قلعه ای دارند روی قله کوه بس حصین

پنج صد یار مسلح نعره شیری زنند

امنیت را بیخ و بن از ملک و ملت کنند

 

*********

نخستین جنگ دادشاه با دشمنان

 

بازرس بی سیم کرد این گفته ها را بی درنگ

لاجرم آمد زمرکز لشکری با تیپ و هنگ

دادشه با فوج دولت عاقبت درگیر شد

جنگ او با قوا تا هفته ای تاخیر شد

آزموده جنگ می کرد آن دلیر کوهسار

او چریک کوه بود و همچو که استوار

تیرها زوزه کشان سوی هدف از بهر مرگ

لاشه های دولتی بر هم فتادی مثل برگ

تیر می بارید و بد صحنه پر از خالی  فشنگ

عده ای مجروح گشته، عده ای هم کور و لنگ

دسته ای فرار کرده و زمره ای هم کشته شد

هر یکی را جان و تن از خون خود آغشته شد

شد روان سیلاب خون از لابلای دره ها

دادشه مست نبرد اندر شیار پرده ها

بهر ناموس بلوچ و آبرو و نام و ننگ

آن پلنگ کوهساری روز و شب می کرد جنگ

لحظه ای زنگار کینه را او از قلب خود سترد

خون سپاه دولتی آن ضربه جانانه خورد

لاجرم کرده عقب گرد آن سپاه و تیپ و سرهنگ

کوچ کرد  از منطقه با قوم خود مرد زرنگ

 

************

یاغی شدن دادشاه

 

با گروه متحد با اهل بیتش شد برون

چون نسیم خوش نباشد گفت در نیلگ کنون

کوههای منطقه را دوره کرده کل سثاه

سوختند و کرده اند آباد شهر ما تباه

روز افزون شد شرار جنگ و فتنه شور و شر

کرده آن هر سه برادر مشورت با یکدیگر

با گروه همدل خود عهد بستند این چنین

کار گیریم از حمیت چون بلوچان بعد از این

فانی است و این عمر و روزی مرگ آید لاجرم

هستی ما برده دولت جمله با ظلم و ستم

آبرویی چون نباشد مرگ به از زندگی

مرد جنگی کی تحمل می کند شرمندگی

حالیا چاره نباشد غیر از پیکار و جنگ

حمله می آریم بر این حاکمان مثل پلنگ

ما خیال خام را از قلبشان بیرون کنیم

و آن تن جرثومه را از خونشان رنگین کنیم

تا بود این بهر ظالم زهر چشم و عبرتش

بیهده هرگز نگیرد از بلوچی عزتش

هیچ احمق را نباشد در مجالس افتخار

بی محابا از بلوچان غیبت آیین و شعار

تا نگوید دادشه نالایقی بود و حقیر

از پدر پیدا چرا شد این چنین مرد فقیر

همصدا شد کوه و تپه با صدای تیرها

در تک و دو متحد در کوه و دره شیرها

خانها با خود بسی طعنه زدند بسی او را چنین

فخر کرد از بهر چه این دادشه مرد کمین

مثل او بی دست و پایی چون کند به این فخر و شان

با یکی ضربه ز دولت گم شدش نام و نشان

ما یکی شکوه نمودیم او ز آبادی گریخت

دربدر و آواره گشت و آبروی خود بریخت

شد هلاک از تشنگی و مستمند از بهر نان

این چنین از ترس ما در بین کوهستان نهان

گر قدم بگذارد اندر شهر ما آن دو مرد دون

دست و پا بندیم و آریم از تنش جامه برون

چون شنید این طعنه ها را دادشه جانش بسوخت

تاب خورد همچو کمان و سوز پیکانش بسوخت

شهره ی آفاق یود و تاب حقیرش نبود

این همه توهین زدشمن عاقبت صبرش ربود

گفت با همت کمر بندید ای یاران کنون

برکنید از بیخ و بن بنیان این مردان دون

شسته ام خاطر زمال و نا امیدم ز دیار

هر چه پیش آید چپول می کنم در کارزار

دولتی ها راهها را بسته اند اندر مسیر

کشت بسیاری و بعضی دست بسته کرد اسیر

راه خود با جنگ بگشود این چنین مرد دلیر

عده ای هم بی صدا از آن میان کرده فرار

لشکر راحت طلب را کی بود تاب قرار

حاکمان گفتند رعیت را برای حال زار

هر یکی شکوه کنید از دادشه با سیم و تار

منطقه را قبضه کرد و شد به کین افسران

کدخدا و حاکمان را نیست از دستش امان

غرد او مانند شیری بر کسش نیست اعتنا

عده ای کرد، اسیر و کشته بعضی بیگناه

شکوه با دولت نموده ملت ایدون آشکار

زارعان بی گنه او قتل و غارت می کند

در حصار و قلعه کوه او امارت می کند

 

***********

فرمان برای دستگیری دادشاه

 

حکم کتبی داد شه، تا دادشه پیدا کنید

خار چشم دولت است او، ریشه اش از جا کنید

کرد صادر بهر افسر امر و دستوری شدید

تا نگیری دادشه را نیست بر جانت امید

جمعی ژاندارمری یکهو از جا حرکت نمود

لشکر و سرباز و بومی جملگی بر آن افزود

غیر ملت بود تعداد سپاهی دو هزار

در سماء بودی هواپیما چو ابری آشکار

عده ای ردگیر بودند و پیاده با سپاه

جستجو از دادشاه کردند هر جا بین راه

چون گرفت احوال لشکر کوچ کرد از آن زمین

با مسلسل های آماده به سنگرهای کمین

دوره کرد از چپ و راست آن لشکر پر ولوله

همچو رعد و برق برنوهای نمودی هلهله

مثل باران تیر بارید و قیامت آشکار

بد در آن جنگ بزرگ اندر، مسلسله به کار

کی عقب گردد ز رزم آن شیر مرد شه مرام

تا نگیرد از سپاه ظلم و بیداد انتقام

عاقبت از قدرت حق زین قضا پیروز رست

لطف خالق شاملش شد نصف لشکر را شکست

دادشه کرده تحمل جنگ دولت با بلوچ

با زن و فرزند و ایل خود به سبک جنگ و کوچ

گاه بودی هفته ای نی آب دیدی نه خوراک

تکه سنگی بودی جای بالین جای خوابش روی خاک

بد پیاده همسرش همگام او در کوهسار

طفل معصومش گرسنه بود و تشنه در کنار

او چریکی کار کشته بود در جنگ وگریز

با شداید دست و پنجه نرم می کرد و ستیز

گر نبد این سام مقاوم آن بلوچ نامدار

کی توانستی کند با پادشاهی کارزار

 

**********

اسارت احمدشاه به دست نیروهای پاکستانی

 

ناگهان روزی بنا بر حکم و تقدیر خدا

گشت احمدشاه با اهلش، ز دادشه جدا

تشنه گشتند و گرسنه جمله فرزند و عیال

ساعتی تاخیر کرده شب نمودند اعتقال

بی خبر از نیک و بد و ز سرنوشت کار خویش

زانکه با مکر و حیله جملگی گشتند اسیر

 

**********

تحویل دادن احمدشاه و همراهانش به ایران

 

نا بجا کاری که پاکستان نمود از خوی پست

تا ابد چون لکه ننگی به دامانش نشست

زانکه داد او جمله را به دولت ایران زمین

کآن برادر دادشه را بال یقین باشد همین

در بلوچستان نباشد پهلوان جنگی چنین

مثل رستم پر توان و جنگجو باشد یقین

ما ترا گوییم او را نیست باکی از قتال

سرکش و بی باک باشد وقت پیکار و جدال

 

**************

گله شاه از احمد شاه

 

شاه را بس ناپسند آمد چنین سبک بیان

گفت ما را بد نام کرده ای تو در هر مکان

ز آمریکا خانمی اینجا بدی بهر سفر

گشته از اهلش جدا در حین جنگ و شور و شر

مال او بردند و کشتندش همین دزد و شریر

هر کجا شاهان شنیدند این حکایت  ناگزیر

در فرانسه، روس و ژاپن این خبر شد منتشر

کرد لندن انتقاد و ترکیه شد منتصر

فوج مصری گشت آماده برای کارزار

آمریکا شد بسی بد نام و بی تاب و قرار

گفت دیگری دولتی پیدا شده ایران زمین

حمله بر مهمان برد مانند درنده به کین

بود پاکستان مصون از این همه خوف و خطر

قهر کردند این دول با شاه ایران سر بسر

یک بلوچی کشورت را کل نموده زیر و رو

خاک ایران شد تباه و ملت آشفته از او

 

**********

احضار مقامات کشوری و لشکری به دربار

 

شه نمود احضار استاندار با جمله وزیر

هرچه افراد سیاسی بود و سرلشکر امیر

فرد مسؤول و رییس و افسر و سرتیپ و هنگ

عده ای افراد بز دل مردنی بد نام و ننگ

جمله را کرده عتاب و سرزنش با قهر و کین

حقتان اعدام و حبس است و اسارت بعد از این

دستگیری یک بلوچ دست خالی هفت سال

دستتان عاید نشد یا کشتنش اندر قتال

چیست او جنی است یا شیی است در پرده نهان

یا که باشد چون فرشته کآمده از آسمان

گشته از دیده نهان از قدرت رب قدیر

کس نیابد لاجرم بر وی ظفر در دار و گیر

 

*************

تحت فشار گذاشتن مهیم خان

 

گفته بردند این سخن سران با افسران

 و آن مهیم خان می کند او را کمک اندر نهان

از دبی می آورد از بهر وی تفنگ

می دهد او را سلاح و خواربار از بهر جنگ

دست ما هرگز نمی آید به نزد آن جناب

شاه گفتا با مهیم خان مردافکن با عتاب

دادشه را کن تو پیدا یا که خود در بند باش

با مشقتهای زندان دایما پیوند باش

گر نیاری دادشه را قید و زندانت می کنم

ور بیاری زنده او را عطیه چندانت کنم

همچو خود مختار سرداری بشو با جاه و مال

کن وصول مالیات منطقه بی قیل و قال

زین مقوله شد همی سردار بس خاطر ملول

لاجرم باید کند زان دو یکی حتما قبول

گفت از این اشرار دون بسی در دل خطر

مهلتت باشد دو هفته بهر رفع این شرر

گفت با خود اینچنین آن مرد بی باک و دلیر

آمده بر سر مرا امر خداوند قدیر

گر ز امر شاه سر پیچم نیابم جز ضرر

هم شوم نزد عدو خوار و حقیر و دربدر

بهر من تا روز محشر این طعنه گردد پایدار

موت بهتر نزد من صد مرتبه زین ننگ و عار

 

*******

فرستادن قاصدی از سوی مهیم خان به دادشاه

 

قاصدی احضار کرد و نامه ای دستش بداد

مزد او صد تومنی اندر کف دستش نهاد

پیک داد آن نامه را به دادشاه نامدار

تا بیاید نزد سردار و شود با وی دچار

گفت من یار و مددکار توام در دل یقین

گشته ام از دوریت خاطر ملول و دل حزین

 

*****

رفتن دادشاه به وعده گاه

 

دادشه چون نامه را خواند و بشد از آن خبر

با تنی از نوجوانان یل بشد اندر سفر

رفت آنجایی که او را وعده میعاد بود

دامن که بود او را وعده خود یاد بود

روبر گشتند آخر آن دو مرد بی نظیر

هر دو بی باک و شجاع و بی محابا و دلیر

 

****

پایان ماجرا

 

شد مهیم خان دادشه را اولین اندر سلام

دست داد و کرد خوش آمد بلوچی، در مرام

گفت با آن مرد نامی در میان قیل و قال

کن رها آن کینه و لجبازی و قتل و قتال

کرده ام درباره ات با شاه ایران گفتگو

کرد احمدشاه زا آزاد او، ای نامجوی

گر شوی تسلیم هنگ، ای مهتر عالی مرام

خلعتی بخشد ترا نیکو و در خورد مقام

دادشه این چنین، او را جواب، ای نامدار

خلعت و تاجی نبخشد هنگ ما را زینهار

بهر ما حلوا و شیرینی نیاورد، بدان

ساخته از من نباشد این چنین کار گران

نیستم من بچه ای یا که شبانی بز چران

یا مثال ابلهی نادان و ساده آنچنان

بازگرد ای خان دوباره، زین خیالت در گذر

کرده ای چون یاریم با دست خود آنجا مبر

وان مهیم خان گفتگو با نرمی و تدبیر کرد

لیک اندر دادشه نه آن سخن تأثیر کرد

هیچگونه چاره ای بهر خان اکنون  نماند

جز غم و اندوه و غصه در دل محزون نماند

گفت از مردن نباشد راه گریز

پس جدا ز دادشه شد با بسی بغض و ستیز

بعد از این هرگز نباشد قسمت دیدار ما

بعد از این گرید فلک بر سرنوشت زار ما

خان کنون با تأمل ماشه کلتش کشید

یک فشنگ از آن طپانچه ناگهان بیرون پرید

تیر خوردی دادشه و شد همی نقش زمین

پنجه و بزو رها شد طاقتش هم بالقین

کرد از سنگر محمدشه ندایی با نهیب

خواستی ما را چنین با مکر و نیرنگ و فریب

کشته ای گر دادشه را حال خود را خود مبر

بخشش دولت حرامت باد، مال و سیم  و زر

دل بشوی از همسر دلبند و زیبارو پسر

مرگ تقسیم قضا شد حصه خود را ببر

اندکی بعد، از مسلسل ها جهانی شد تباه

خشک و تر سوزد چو افتد آتش اندر مال و جاه

گشت از حکام چانفی نه نفر یکجا شهید

تیر خورد ایدون محمدشاه و روحش بر پرید

یازده مرد دلیر اندر میان کارزار

شد شکار موت از این ماجرای هوشیار

جز تباهی نیست حاصل جنگ را ای پاکزاد

کام دشمن تلخ باد و فتنه جوی بد نهاد

من شنیدم این چنین این داستان و شرح حال

بود طوفانی شدید و رعد برقی در مثال

قوم ما از بین رفت و پادشه نقصان ندید

فتنه ای بود و زیانش جمله بر ما شد پدید

فتنه انگیز و حسودان نایره افرختند

خلق عالم را همه در شعاه هایش سوختند

دادشه با کارزارش نام قنبر زنده کرد

خود اگر مر نامش تا به محشر زنده کرد

کس نیارد دست خالی با مسلسل ها ستیز

کی تواند یک نفر با صد نفر پیکار نیز

هیچ کس از فتنه و جنگ و جدل سودی نبرد

خویشتن با دست خود به شعله آتش سپرد

سالها اکنون گذشته از زمان داستان

من ندیدم بلکه از مردم شنیدم شرح آن

دادشه بود و محمدشاه و احمدشاه بود

هر سه تا ابن کمال و صاحب مردی وجود

بد مهیم خان، خان چانف و مرد بی باک و دلیر

مرد جنگی هفت دیگر نوجوان بی نظیر

روحشان در جنت الفردوس بادا کامران

بازگیر از کار، کلک و قصر کن این داستان

شاعری کاری بزرگ است و نه اندر خورد توست

وین زبان را کنترل کن تا نگوید جز درست

هست بسیاری زمردم اهل نقد و نکته چین

نام شاعر هست ابابگر غریب و دل حزین

دارد اندر جلگه ای نزد گوادر او مکان

داستانی بد طویل و مختصر کردش بیان

بود اشهار بلوچی از ابابگر گزین

پارسی بنمود آن را نظم شاکر این چنین

تا که باشد یادگاری بهر ابنای زمان

پایمردی و دلیری را در این خطه نشان

 

ترجمه ی فارسی شعر دادشاه از ملا ابابکر

بر گرفته از کتاب : دادشاه