صفحه نخست





نام کتاب: تولدی دوباره و انتخابی نو (چرا سنی شدم؟)

مؤلف: حجت الإسلام مرتضی راد مهر

 

فهرست کتاب

تقدیم

فقط به خاطرعقیده اش

چه می خواهم بگویم

نسب و وضیعت خانوادگی

ازکودکی تا بلوغ

آغازتحصیلات حوزوی

آغاز تحصیلات دانشگاهی سال 1369

سفربه منطقه کنگان استان بوشهر

سفر به دیار عشق (بلوچستان)

اولین روز اقامت

سومین روز اقامت

سفر حج

تحلیلی از سخنرانی درمدینه در موردواقعه افک

سفر به کشورسوریه و سلیمانیه عراق

سفر به سوریه

سفربه کردستان (سنندج و سلیمانیه عراق)

سفر به مشهد

آغاز ترم جدید وتحولات تازه

بروز و شکل گیری اختلافات خانوادگی

دیدارباآیت اللّه وحید خراسانی وآیت اللّه استادی

سفربه کاشان وسخنرانی درمسجدکاشان

اخراج از دانشگا ه شکنجه وزندان

سفر به سوی بلوچستان

بازگشت به تهران

دستگیری مجدد

انتقال به شکنجه گاه مخوف اطلاعات

منتقل شدن به زندان اوین

سفر مشهد همراه پدر ومادر

شهادت علیرضا محمدی

شهادت ارسطو راد مهر

دستگیری در کرمانشاه و زندان مجدد

آورگی و دربدری و ترور در پاکستان

حرف آخر

تذکر

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿إِنَّكَ لاَ تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ. [1]

تقديم:

 به پدر و مادر عزيزم

 به نويد، فرزند عزيزم، فرزندي كه پدرش را نمي شناسد.

 به تمامي همكلاسي ها و هم دوره اي هايم .

 به جواناني كه دنبال حقيقت مي گردند .

 به آنان كه از شرك و بدعت و خرافات خسته شده اند .

 به آناني كه آزاد به دنيا آمده اند، آزاد زندگي مي كنند و مي خواهند آزاد  بميرند.

به آناني كه اخلاص، استقامت و ثبات را در دين از آنها آموختم.

 به تو اي «مولاناي» من، تويي كه دعاهايت سبب هدايت من گرديد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

فقط به خاطر عقيده اش

 پس از آن همه درد و رنج های طاقت فرسايی كه به خاطر عشق به او چشيده بودم، داشتم آرام آرام در بيابان حيرت و سرگرداني و در تپه و دره هاي مظلوميت و فراق و هجران گام مي زدم ناگاه نگاهم به چيزي افتاد از دور توجهم را به خود جلب كرد، جلو رفتم، صداي آه و ناله و فغانش تنم را لرزاند، بيشتر جلو رفتم، دستانش را به سوي من دراز كرد انگار مي دانست من كه هستم؟

چشمانش را نگريستم، احساس بسيار عجيبي به من دست داد، شايد اين نيز آواره اي باشد، از اشك حلقه زده در چشمانش داستان ظلم و ستم را مي خواندم، از صداي گرفته و دردناكش، قصة شكنجه و اذيت جباران زمان را ورق مي زدم.
آري! او نيز غريبه اي بود همچون من آواره اي رنجيده، عاشقي دلسوخته، مجاهدي نستوه و پرنده اي پر و بال شكسته, پس از اندكي نگريستن در چشمان زيبايش، نام و نشانش را پرسيدم.

مرتضای پارسال، مصعب امسال و راهنمائی برای ديگران در فردا كنارش نشستم و قصه زندگي اش را با گوش و جان شنيدم.

روحاني ممتاز، پزشكي فعال، عاشقي به تمام معنا و حقيقت جويي تمام عيار او را يافتم.
زندگي مرفهي داشته بود. پدر و مادرش نيز پزشك بودند، ماشين، موبايل و ويلا نيز داشت، اما به خاطر عقيده اش فقط به خاطر عقيده اش همه را رها كرده بود.

شكنجه و زندان، آوارگي و در به دري، محروم شدن از همه چيز را تنها به خاطر انتخاب عقيده اي سالم و صحيح قبول كرده بود. 

به او عشق مي ورزيدم وقتي صداقت و پاكي را از او درك كردم، وقتي اين خلوص نيتش را حس كردم, در اعماق قلبم جاي گرفت، به خاطر عقيده، زن و فرزندش را از او گرفته بودند، به خاطر عقيده اش پول و ثروت و دارايي اش را غصب كرده بودند، به خاطر عقيده اش از دانشگاه، حوزه و هر پست و مقامي اخراجش كرده بودند.

وقتي مرتضي را ديدم، وقتي دست كشيدن از زن جوان و فرزندش را متوجه شدم، وقتي رها كردن درس و دانشگاه و شغل و مقام را احساس نمودم، فهميدم وقتي كه حقيقت خود را نمايان كند و حقيقت جو به حقيقت دست يابد، دست كشيدن و فدا كردن هر چيزي در راه حقيقت برايش چقدر آسان و شيرين است.

به خاطر آن عشق دروني اش كه واقعا صادق و حقيقي بود، هركسی را به خود جذب مي كرد، و در هر مجلسي كه مي نشست، بي اختيار اطرافيان را به سمت خود مي كشيد، و از آن آتش دروني اش به ديگران گرما و نور مي بخشيد. خود بنده از او درس استقامت، اخلاص و ايثار را آموختم، استقامت در راه دين، استقامت بر عقيده و آرمان خويش و در يك كلام بها دادن به هدف و آرمان حقيقی، وقتی به دليل مشكلاتي كه پيش آمده مجبور شد مرا ترك كند و به سوی دياری نامعلوم سفر نمايد، مرا با دنيايي از غم و اندوه به جای گذاشت.

در آخرين لحظات بود، وقتی فرزند كوچك مرا نگاه مي كرد و او را می بوسيد، احساس می كردم به ياد «نويد» كوچك خودش افتاده است، اشك در چشمانش حلقه می زد و صدايش می گرفت اما به خاطر عزت نفسی كه داشت، خودش را به خنده مي زد تا ديگران احساس نكنند.

هيچ وقت اشعار آخرين لحظات ديدارمان را فراموش نمي كنم كه با صداي پر از حزن و اندوه و غم، كلماتي كه حاكي از درد و فراق و هجران بودند، مي خواند:

روزها فكرمن اين است و همه شب سخنم

كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

من به خود نیامدم که به خود باز روم

آنکه آورده مرا باز برد در وطنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست

به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

وقتي از درد و ناراحتي مي گفت او را با جمله زيباي (لاتحزن إن الله معنا) تسكينی می دادم و با شعار ﴿حسبنا الله ونعم الوكيل﴾ او را بدرقهِ نمودم.

اما به كجا رفت، به سوي كدامين ديار و سرزمين، و به سوی كدامين سرنوشت؟ راستي اگر قلم نمی بود، اگر كلمات وجود نداشتند، و اگر نوشتنی در كار نمی بود، چگونه ما از زندگی دلسوختگان الهي باخبر مي شديم، چگونه جريان زندگي آنان را مي فهميديم.

 پس اي قلم! دست هاي نازنينت را می بوسيم و در مقابل عظمت و جلال خالقت سر تعظيم و بندگي فرود مي آوريم.

مطالعه و شور و تفكر در روش زندگي بزرگان و گذشتگان و همچنين خاطرات و حوادث زندگي رجال، سراسر تجربه و درس است براي آناني كه مطالعه مي كنند.

به همين جهت دوستاني از اين غريب گمشده خواسته بودند تا وقايع زندگي پر درد و رنج خويش را بركاغذ بريزد، شايد در آينده حقيقت جوياني بر اثر مطالعه آن حقيقت را يافتند، و يا شايد روزي "نويد" كوچك به ياد پدر آواره اش افتاد و بالاخره توانست او را بشناسد و يا شايد روزي پدر و مادرش حقيقت را فهميدند و عاطفه شان به جوش آمد و فرزند دلبندشان را در آغوش گرفتند.

اما متاسفانه او به علت مشكلات حبس، شكنجه و آوارگي دير اقدام كرده است، الان كه مي خواهد از زندگي اش بنويسد، درد و رنج آن شكنجه ها قدرت تفكر را از او مي گيرد، و وقتي اين همه آوارگي و در به دري را تصور مي كند قدرت بيان و انديشيدن را از دست مي دهد. اما با تمامي اين اوصاف باز بر آن شديم كه همين قدر هم كه توانسته است بنويسد، آن را منتشر نماييم تا خوانندگان به عنوان يك درد نامه پر سوز و گداز به آن بنگرند. و نسل جوان امروز در دنياي شك و ترديد زندگي نكند.

به اميد آن روز

25/5/1381هجري شمسي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

چه می خواهم بگویم

الحمد لله رب العالمين، الذي هدانا طريق الاسلام والايمان والإحسان والصلاة والسلام على سيدنا ومولانا محمد وعلى آله وأصحابه وأتباعه أجمعين إلى يوم الدين.

سپاس خالق هستي را كه فكر و انديشه، عقل و خرد، هدايت و نور را آفريد. ذات پاكي را ستايش مي كنيم كه كل جهان هستي در قبضة قدرت و احاطه ی مطلق اوست سر تعظيم و تكريم و بندگی به پيشگاه خداوندی فرود می آوريم كه به ما علم و معرفت، خرد و انديشيدن را ارزانی فرموده است.

خدايا! تو را سپاس می گويم كه نور هدايت را در قلب من نيز تاباندی.

الهی! تو را می ستايم كه نعمت انديشيدن را به من دادی.

پروردگارا! تو را شاكرم كه شهامت را به من بخشيدي تا بتوانم در راه شهادت قدم بردارم.

آنچه پيش روی شما خواننده ي گرامی است، سوگنامه ای است از دوران گمراهي و ضلالت، گزارشی است از ظلم ظالمان دوران در مقابله با آزادی، درد نامه ای است از دوران هدايت و وصل شدن به محبوب و معبود حقيقي و بالاخره كلماتي است در مورد «تولدي دوباره و زيستني نو با انديشه اي نو» در پيمودن راهي صحيح و درست كه همانا راه رسيدن به محبوب و معبود اصلي است.

پس چناچه در نوشتن مطالب اشكالات و نقایص ادبي ديده مي شود، اميدوارم خوانندگان عزيز اين حقير را مورد عفو قرار دهند، چرا كه بنده تا به حال در زمينة ادبي قلم نزده ام و رشته دانشگاهي ام نيز ادبيات نبوده است، پس پيشاپيش به خاطر عدم وجود ادبياتي خوب و استاندارد در نوشته ام پوزش مي طلبم.

اما بنا به تعهد و رسالتي كه در خود احساس مي كردم، ناگزير شدم مختصري از زندگي خويش و وقايع و لحظاتي كه حاصل مطالعات و تحقيقات چند ساله من در محيط دانشگاهي و حوزوي، تجارب دوران زندان، شكنجه، حبس، آوارگي و مهم تر از همه آنچه سبب تحول و دگرگوني فكري و عقيدتي در من گرديد، به صورت رساله اي مدون تدوين و تحرير نمايم، به اين اميد که آناني كه مي خواهند آزادانه بينديشند و به دور از هر گونه تقليد و از روي تحقيق و تفحص آيين و مذهبي درست و صحيح را انتخاب نمايند در پيمودن و انتخاب اين راه تجربه اي داشته باشند.

خواننده ي گرامي! اگرچه مي خواستم تصور كاملا روشني از واقعيات و آنچه بر من گذشته بود و در وجودم نفوذ كرده بود و اساسا زمينه هاي تحول فكري و عقيدتي را در من ايجاد كرد، ترسيم نمايم اما به علت بيماري شديدي كه به آن مبتلا شدم و همچنين به دليل نداشتن تخصص كافي و آمادگي لا‍زم د‍ر اين زمينه نتوانستم تمام آنچه را كه بايد مي نوشتم، بنويسم و در اخيتار شما عزيزان قرار دهم اما به هر جهت به خاطر تشويق تعدادي از اطرافيان و دوستان بر آن شدم كه صفحاتي هر چند مختصر و اندك از آن دوران بر كاغذ بكشم شايد پروردگارم عمر و توفيقي داد تا در آينده بيشتر بتوانم به طور مفصل زندگي پر فراز و نشيب خويش را به ترسيم بكشم.

سعی نمودم تا حدی كه برايم مقدور باشد حوادث و اتفاقات در اين مجموعه بر اساس واقعيات و همراه با شواهد باشند، البته نه به سبك رمان كلاسيك، بلكه به زبان ساده و گويا آن را به رشته تحرير در آورم.

از ديدگاه خود، واضح تر بگويم به عقيده خود، از مطالب و حوادث مندرج در اين مجموعه به عنوان عامل گسستن زنجيرهاي اسارت از دام خرافات، موهومات و فرو ريختن ديوارهاي بلند جهالت، تفكرات محض جاهلانه و تعصب گونه مذهبي و گريز از دنياي تاريك ابهامات افراط، تفريط، تشكيك، ترديد و نهايتا صعودم برقله بلند علم و معرفت و رسيدن به افق حقيقت و هدايت، تعبيرمي نمايم.

البته خروج از دنياي تاريك ابهامات و تعصبات جاهلانه و افراط و تفريط هاي مذهبي به نحوي كه زير باران شديد تبليغاتي و تربيتي، پديده اي به نام «مذهب» كه در كشور ما مصرف عامه داشته، جز با توجه واستعانت به خداوند، كار بس دشواري است.

خداوند سبحان را سپاسگذارم كه توفيق عنايت فرمود با مطالعه و تحقيق هر چند مختصر و محدود آگاهانه و با اطمينان خاطر به زندگي بسيار مرفه و اشرافي و تجدد گرايانه پدر و همچنين دنياي متعصبانه و صرف مذهبي مادر بي اعتناء و با دريدن پرده هاي تاريكي و ابهام و بعضاً خرافات و موهومات و نپذيرفتن اين واقعيت كه جز عالم شيعی، دنيای اسلام ديگری نيز هست، پايان دهم و رو به حقيقتی بياورم كه باعث نجات و سربلنديم در دنيا و آخرت می گردد.

با پشت كردن به مذهب و خطوط فكری شيعی، گرويدن و پيوستن به یکی از مذاهب چهار گانه اهل سنت و جماعت "مذهب حنفی" به واقعيتی بسيار مستحكم دينی اتصال پيدا كرده ام.

خواهر و برادر مسلمان!

مطالب و مباحث مندرج در اين مجموعه عمدتا اعتقادي و محور برخورد متقابل دو انديشه و خط فكري متفاوت و متمايز يعني مذهب اهل سنت و جماعت و مذهب شيعه است. لذا به صراحت اعلام می دارم كه با هيچ يكی از احزاب سياسی وابستگی نداشته و اغراض تعاملات، مناسبات، ملاحظات و ديدگاههاي سياسي مورد لحاظ قرار نگرفته است. از خداوند سبحان خواستارم تا به همه جوانان جامعه ی ما توفيق درست فهميدن و درست انديشيدن و درست انتخاب كردن را عنات فرمايد. انشاء الله

مرتضی رادمهر

1/1/1381 هـ.ش

پنحشنبه 6 محرم الحرام 1432هـ.ق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

نسب و وضعيت خانوادگی

من مرتضی رادمهر، فرزند دكتر فرزاد رادمهر، در سال 1351 در يكي از محله های اشرافی نشين تهران متولد شدم. بر اساس روايات و خاطرات والدين كه در فكر و ذهنم نقش بسته و به ثبت رسيده، نسب پدريم به قاجاريان و اشراف سلسلة قاجار می رسد. در واقع جد پدرم، نوه ي فخر الملوك (خواهر ناصر الدين شاه قاجار) می باشد. خانواده ي پدريم كه خود را از اشراف قاجارمي دانند، تا هنوز هم به فرهنگ و منش هاي قاجريان به سبك تجددگرايي اروپايي اعتقاد و توجه خاصي دارند. مادرم دكتر سيده عاليه حسيني كه به لحاظ نسب منسوب به سادات حسيني است با وجودي كه دكتر و داراي تحصيلات عالي و اصطلاحا روشنفكر است اما به ملاك و معيارهاي مذهب گونه پاي بندي شديد دارد.

به جهت فكري و شخصيت، خانواده ي پدر و مادرم، داراي دو ديدگاه متفاوت و متمايز با يكديگر هستند، به روايت والدين ازدواج آنان معطوف به ساليان و دوران دانشجويي است كه حديث خاص و منحصر به فرد خود را دارد.

به اين ترتيب:

پدر و مادر زمان دانشجويي كه بطور همزمان در يك دانشگاه مشغول تحصيل علوم پزشكي بوده اند، هر دو از دانشجويان برجسته و ممتاز در زمان خود و در فراگيري علوم پزشكي مي باشند. برجستگي و بالا بودن ضريب فكري و تقريبا معاشرت آنان در دانشگاه زمينه هاي ارتباط و علاقه مندي بين آنان را نسبت به يكديگر فراهم مي نمايد كه نهايتا تصميم به ازدواج مي گيرند.

اما قبل از ازدواج به لحاظ تضاد فكري و تفاوت هاي طبقاتي حاكم در بين دو خانواده به نحوي بود كه خانوادة پدر خود را از طبقه صاحب نام اشرافي، با فرهنگ، باشخصيت و در سطح بالا مي دانستند، به همين جهت شديداً با ازدواج اين دو پدر و مادرم مخالفت مي كردند تا حدي كه مخالفتها و مجادلات بين آنان به اوج خود رسيد اما با وجود مخالفتهاي شديد در نهايت ازدواج والدين شكل گرفت اما زمينه هاي نامناسب فكري و رواني كه در نوع خود منحصر به فرد بوده همچنان پاي بر جاي و در فضاي خانواده سايه انداخته و تاثير گذاشته شده بود.

قطع نظر از اينكه به هر حال ازدواج والدين صورت گرفت و زندگي خانواده به مسير طبيعي ادامه يافت اما شكل گرفتن زندگي طبيعي خانواده آثار آن مشخصاً مواجه  با حادثه جالب ناگواري به اين ترتيب اتفاق افتاد!

پدر و مادر در مقطع دانشحويي با فردي به نام آقاي دكتر منصور حكاكيان هم دوره و همكلاس بودند كه ايشان به لحاظ نسبی وابستگي بسيار نزديك با خانوده مادری داشت، گويا ايشان نيز ابراز تمايل نموده بود تا با مادرم ازدواج نمايد.

پس از اينكه پيشنهاد وی توسط مادر،رد و ازدواج با پدرم شكل گرفت وي از اين جهت شديداً ناراحت و با داشتن كينه و عناد با والدين همواره در صدد انتقام جويي و ايجاد زمينه هاي درگيري به شكل خاص با پدر بود.

با تخريب شخصيت پدر در مجامع و سوء ظن محيط و فضاي دانشگاه عقده گشاييد تا حدي كه عناد و عداوت دكتر حكاكيان با پدر به جايي رسيد كه پدر را ناگزير ساخت  تا ترك وطن نمايد با توجه به اينكه در اين مقطع زماني خاص، پدر در دانشگاه علوم پزشكي ضمن تدريس در دانشگاه در بخش مطالعه و پژوهش نيز اهتمام داشت و به اتفاق آقاي حكاكيان عضو هيئت علمي دانشگاه نيز بودند. حادثه بسيار جالبي نيز اتفاق افتاد به اين ترتيب كه پدر در جريان تحقيقات و پژوهش موفق به كشف فرمول داروي سرطان ريه شده بود. چون آقاي دكتر حكاكيان از ماجراي كشف داروي مزبور آگاه شده بود و درصدد دستيابی به فرمول واحتمالا ثبت آن به نام خود بود اما موفق نشده بود نظر به حسادت و عداوتهای قبلی كه ريشه در عدم توفيق ازدواج با مادر داشت، اقدام به تهمت زدن ها، افترا و تخريب شخصيت پدر را به ويژه در مجامع علمی دانشگاهی دنبال نمود تا حدی كه عرصه را چنان برای پدر تنگ نموده بود كه پدر ناگزير شد در سال 1357 ظاهرا تحت عنوان ادامه

و تكميل تحصيلات خود (اخذ تخصص در مغز و اعصاب) به خارج از كشور (فرانسه) عزيمت نمايد.

پدرم در كشور فرانسه حدودا سه سال اقامت داشت كه با يك دختر مسيحي به نام خانم دكتر «ماريلا» به اين ترتيب ازدواج كرد پدر و ماريلا در يك دانشگاه مشغول تحصيل بودند، ماريلا دختر استاد پدرم بنام دكتر فريشتر FRISHTER)) بود. ايشان روزي از پدرم سوال مي كند كه شما اهل كدام سرزمين هستيد؟ پدرم در جوابش مي گويد: ايران. سپس از پدرم سوال مي كند؟ آيا شما مسلمان هستيد يا محمدي؟ پدر می فهمد ماريلا از آيين محمدي ها بيشتر خوشش مي آيد درجوابش مي گويد: من محمدي هستم و او هم صادقانه حرف پدر را قبول مي كند اما پس از تحقيق متوجه مي شود كه پدرم محمدي نيست. پدر هر چه مي خواهد او را توجيه كند كه او محمدي است، ماريلا جواب دندان شكني به پدرم مي دهد او مي گويد: محمدي نه اينكه محمد را مي پرستند و يا اينكه محمد را ملاك زندگي و معني زندگي خود قرار داده اند محمدي يعني عمل در كردار محمد كه همان اهل سنت است، شما ايراني ها براي زندگي خود هزاران معني اختياركرده ايد.

اما مدت ازدواج محدود بدون آنكه مولودي را در بر داشته باشد، منتهي به جدايي مي شود سپس پدر از فرانسه به كشور كانادا عزيمت مي كند و حدود 12 سال در خارج از كشور اقامت داشته است.

در طول مدتی كه پدر در خارج از كشور اقامت داشت، ارتباط وي با خانواده ادامه داشت بنحوی كه مادر دوبار به خارج از كشور به ملاقات پدر رفت و اكثرا ارتباط تلفنی برقرار بوده است. در طول غيبت و عدم حضور پدر در خانواده كفالت و سرپرستی خانواده با پدر بزرگ پدری بود. آقاي دكتر حكاكيان خباثت و رذالت را به حدی رسانيد كه در غيبت پدر چندين مورد به صورت های مختلف و ايجاد عرصه و زمينه های نامناسب به مادر پيشنهاد داد تا از پدر طلاق گرفته و با وی ازدواج نمايد اما حجب، وفا و حيای مادر موجب گرديد تا وی (دكتر حكاكيان) برای هميشه نا موفق بماند.

پس از بازگشت پدر از خارج در سال 1370 و حضور مجدد ايشان در دانشگاه و اشتغال به تدريس دانشگاهي، خانم دكتر ماريلا زن مسيحي فرانسوي مطلقه پدر به تهران آمد با اينكه وي ازدواج مجدد كرده بود اما مناسبات بسيار محترمانه و دوستانه، ضمن حفظ شئون اخلاقي با پدر داشت و شايد وفاداري ايشان نسبت به پدر موجب شده بود تا در سفر تهران محلول و فرمول كشف داروي سرطان ريه را كه فراموش شده و در لابه لاي گذر زمان مدفون شده بود، از  پدر بگيرد و به آمريكا برده و پس از آزمايش كامل و تست نهايي فرمول كشف شده به صورت مجموعه و كتابي در آمده و انتشار يابد. كه يك نسخه از كتاب مزبور توسط خانم دكتر ماريلا براي پدر فرستاه شد كه پدر اين توفيق و افتخار ارزشمند را مرهون وفاداري زن مسيحي فرانسوي خود مي داند. گر چه داروي سرطان ريه به اسم پدر ثبت نشد اما همين كه داروي سرطان ريه كشف شد و پدر در اين امر خير شريك بود اين خود كلي با ارزش بود با اين ترتيب عدم حضور پدر در خانواده و كشور فراز و نشيبهاي فراواني را به دنبال داشت. در تحليل مناسبات و فضاي خانواده و اينكه اساسا عدم حضور پدر در خانواده كه ريشه در عناد و خشونتهاي قبل از ازدواج داشته و همواره تاثير گذار بوده و زمينه هاي اضطراب و پريشاني خانواده را فراهم كرده بود، حاصل و ثمرة ازدواج والدين سه فرزند به ترتيب دو پسر و يك دختر بود.

مشخصا آنچه در اين جا لازم مي دانم به اطلاع خوانندگان گرامي برسانم، مسأله اي است كه خانوادة ما تركيب و تلفيقي از دو ديدگاه متفاوت و متضاد با يكديگر و يا به عبارتي فضاي خانواده كانون دو فرهنگ و يا دو بينش متفاوت منحصر به فرد بود. به نحوي كه خانواده پدري داراي فرهنگ و منش هاي تجدد گرايانه و خانواده مادر نيز مذهبي محض كه نگرش هاي صرف مذهبي داشتند.

وضيعت مالي خانواده در حد بسيار خوب و فضاي عاطفي و صميمي در خانواده كاملا برقرار بود. فطرتا هر پدر و مادري آرزو دارند فرزندان سالم و موفق داشته باشند. خانواده ام نيز از اين قاعده ي كلی مستثني نبودند، لذا والدينم با طرز تفكر خاص خود به نحوي كه پدر و خانواده ي پدری سعی داشتند، پزشك شوم و خانواده ي مادری تمايل داشتند روحانی و در سلك روحانيت قرار گيرم با وجود اينكه عملا از نظر والدين مطرود و منفور فاميل هستم، اما هيچ گاه بوسه های آكنده از مهر مادر و نگاه های محبت آميز پدر را از ياد نبرده و بعد از حب خداوند سبحان و عقيده ام، در مرحله دوم جايگاه والدين را در قلب خود مي دانم و دوستشان دارم.

و از اينكه من باعث شدم پدر و مادرم كشور را براي هميشه ترك كنند زياد ناراحتم و از آنها پوزش مي طلبم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

از كودكي تا بلوغ

تا آنجايی كه بخاطر دارم پس از اينكه پدرم جهت تكميل علوم پزشكي (اخذ تخصص) يا در واقع به جهت عناد و تخريب شخصيت، توسط دكترحكاكيان، دوست و همكلاس قديمی اش و ايجاد مشكل و گرفتاري تا حدی كه مجبور به ترك ديار گرديد سرپرستی خانواده به عهده ي پدربزرگ پدريم محول گرديد. موارد خاصي از آن زمان به خاطر ندارم اما شايد اين احساس را داشتم كه ناسازگاريهايي در ما بين دو خانواده ي پدري و مادري و عدم حضور پدر در خانواده كه ريشه در مجادلات و ناسازگاريهاي خانوادگي معطوف به دوران ازدواج والدين بود معمولا ايجاد كدورت را بدنبال داشت به نحوي كه تفاوت وتضادهاي تربيتي و تعاملات اخلاقي در خانواده كاملا تاثير گذار بود و تنها موردی كه در خاطرم هست به سال 59 و زمانی بر می گردد كه برای اولين بار مادر دستم را گرفته و در دبستان محله نياوران كه آن زمان به دبستان ياسمن معروف بود. ثبت نام نمود، گر چه در آن زمان و در دنياي كودكانه توجهي به اطراف نداشتم اما ثبت نام در دبستان ياسمن آنقدر خوشحالم كرده بود كه وصف آن را ناممكن مي دانم به هر حال دوره ي دبستان را پشت سر گذاشتم كه تقريبا در سن يازده يا دوازده سالگي قرار داشتم و در اين مقطع سني گرايشات و تمايلات مذهبي را در خود كاملا احساس مي نمودم البته نمي دانم كه چگونه و چطور شد كه يكدفعه بحث ثبت نام من در حوزه ي علميه «ولي عصر» مطرح شد اما با توجه به فضاي حاكم در خانواده به ويژه علاقمندي مادر نسبت به ملاحظات مذهبي كه كاملا تاثيرگذار بود، ضمن ادامه تحصيلات از فراگيري علوم حوزوي نيز استقبال نمودم، با اين ترتيب در سال 1363 و در دوازده, سيزده سالگي همزمان و به موازات ادامه تحصيلات در مقطع راهنمايي، علوم حوزوي خود را نيز آغاز نمودم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

آغاز تحصيلات حوزوي

پس از توافق نسبي دو خانواده پدري و مادريم و خواست و علاقمندی مادرم و وجود انگيزه هاي درونی تحصيل حوزوي، در سال 1363 در حوزه ي علميه "ولی عصر" تهران ثبت نام كردم. مساله و بحث ثبت نام در حوزه علميه به اطلاع پدرم كه آن زمان در كانادا به سر می برد، رسيد. از آنجايی كه پدر آرزو داشت كه راه او را ادامه دهم و پزشك شوم و به تحصيلات عالی در بخش طب بپردازم، لذا از تصميم گرفته شده يعنی ثبت نام در حوزه علميه شديداً ناراحت و متاثر شد و تاكيد داشت از حوزه به مدرسه دولتي برگردم و تحصيلات خود را در مقطع راهنمايي دنبال كنم.

دوگانگي تصميم گيري در خانواده نيز كه به لحاظ شرايط خاص خانوادگي, مذهبي و داشتن گرايشهاي شديد مذهبي، احساس مي كردم به تحصيلات حوزوي علاقمندم لذا با توجه به دو رويكرد كاملا متفاوت و مخالفت جدي پدر، نهايتاً مادر تصميم خود را گرفت و قرار شد ضمن ادامه تحصيلات حوزوی و با گرفتن معلم خصوصی تحصيلات خود را در مقطع راهنمايي نيز ادامه دهم تا با اين ترتيب هم نظر پدر اجرا گردد و هم وقفه اي در تحصيلات حوزوي من ايجاد نشود كه با بكارگيري اين روش دوره ي يكساله فراگيري علوم حوزوي (جامع المقدمات) و يكساله اول مقطع راهنمايي به طور همزمان شروع وخاتمه يافت، نظر به علاقمندي و استعداد ذاتي و اينكه از ضريب هوشی فوق العاده ای برخوردار بودم. لذا در امتحانات اعم از حوزوي و متفرقه در راهنمايي با نمرات قابل قبول و بسيار خوب سال اول را پشت سر گذاشتم، گر چه بهره گيري از معلم خصوصي هزينه هاي بسيار بالايي را بر خانواده تحميل مي كرد اما با توجه به وضعيت بسيار خوب خانواده به لحاظ مالي هيچگاه مشكلي ايجاد نشد به هر حال اول راهنمايي و اول مقدمات حوزوي به اتمام رسيد.

مادر تصميم گرفت در سال دوم راهنمايي و دوم مقدمات حوزوي در يكي از حوزه هاي علميه در قم كه مادر تصور داشت از محيط و فضاي علمي مناسبتري برخوردار هستند، ثبت نام نمايم. لذا سال دوم را در قم و حوزه ي علميه «كرماني ها» ثبت نام كردم اما پس از مدت كوتاهي كه مادر جهت ديداري به قم آمده بود تا از ميزان پيشرفت درسي و وضعيت تحصيلي من آگاه شود با مشاهده ي محيط و فضاي حوزه ي علميه خصوصا محل اسكان و تغذيه ي طلاب كه به طور طبيعي وضعيت متوسط داشت، از وضعيت موجود احساس عدم رضايت نمود، لذا در محل «زنبيل آباد» قم يك باب منزل مناسب اجاره و با گرفتن معلم خصوصي و تدريس شبانه سال دوم راهنمايي را همزمان با دوم مقدمات حوزوي به پايان رسانيدم.

مرحله اول سطح را در مدرسه علميه «قديريه» نزديك مسجد "شاه ابراهيم سابق" بود گذراندم، استعداد ذاتي و علاقه مندي شديد من به تحصيلات و بطور خاص در فراگيري علوم حوزوي دو سال مقدمات و مرحله ي اول همزمان بودن آن با اتمام سه ساله دوره ي راهنمايي نه تنها توقف و يا ايجاد مشكل ننمود، بلكه همواره از طلبه هاي موفق و در سطح ممتاز بودم كه مورد توجه و تشويق اساتيدي همچون آيت الله موسوي، آيت الله استادي، آيت الله وحيد خراساني و آيت الله حسيني قرار مي گرفتم.

اشاره به اين مطلب را نيز ضروری می دانم كه موفقيت های تحصيلی در اين مقطع زمانی خاص، نتيجه و مرهون توجه و زحمات مادري مهربان و آگاه بود كه لازم می دانم در همين جا و در حد بسيار بالا از مادرم تشكر نمايم.

بالاخره تحصيلات دوره ي دبيرستان نيز به همين ترتيب در كنار گذراندن دروس حوزوي به پايان رسيد.

دوره ي سطح و خارج علوم حوزوي را در "حوزه ي علميه رضويه" سپري كردم.

همزمان با مراجعت پدرم از خارج كشور پس از دوازده سال، تعطيلات تابستاني را مي گذراندم كه حادثه ي بسيار جالبي برايم اتفاق افتاد. به اين ترتيب با يكي از روحانيون حوزه ي علميه "فيضيه" به نام حجت الاسلام سيد غلام حسين حسيني  كه ظاهـرا ماموريت يافته بود به منظور انجام پاره اي تبليغات و ارزيابي وضعيت عقيدتي به منطقه بلوچستان سرزميني به نام "رمشك" كه جزء حوزه استحفاظي كرمان مي باشد، مسافرتي داشته باشد، به لحاظ عطش مطالعه و تحقيق راغب شدم در سفر ايشان را  همراهي نمايم. كه با ايشان به "رمشك" كه كاملا، منطقه اي سني نشين است، با تعدادي از جوانان "رمشك" كه چند نفر طلبه حوزوي جوان سني نيز در جمع آنان بودند، پيرامون مسائل عقيدتي مذاكره و مباحثه شد كه طلبه هاي جوان سني سؤالاتي را مطرح نمودند به نحوي كه اجتماع محدود مزبور به جلسه مناظره و مجادله ي فكري شكل گرفت كه در پايان احساس كردم در پاسخ به سؤالات طلبه هاي سني جوان بلاجواب مانده ايم. لذا ضمن اينكه اتفاق مزبور شديداً احساس شرمندگي و سر افكندگي را برايم بدنبال داشت، اين حادثه در آن زمان برايم تا حدي گران تمام شد كه هيچ گاه آن را فراموش نخواهم كرد.

در سال 1368 براي گذراندن سال ششم حوزوي (اول خارج) در حوزه ي علميه "فيضيه" قم ثبت نام كردم.

در اين مقطع زماني در حوزه فراگيري علوم حوزوي مطالعات و تحقيقات حادثه ي مهم ديگري نيز اتفاق افتاد به اين ترتيب:

الف: مناسبت خاصي پيش آمده بود و تعدادي از طلبه هاي حوزه ي علميه "فيضيه" مقالاتي در وصف مرحوم مصطفی خمينی، فرزند امام خمينی تهيه كرده بودند من نيز به همين مناسبت مقاله ای آماده ي قرائت نمودم كه در جمع مقالات ارائه شده، بيشتر مورد توجه و پسند برگزار كنندگان مراسم قرار گرفت و از جانب استاندار قم، يك سكه بهار آزادي به عنوان جايزه دريافت كردم.

ب: به مناسبت نيمه شعبان در مسجد "جمكران" قم مقاله اي تحت عنوان "مقام امام مهدي" تهيه و قرائت نمودم كه مورد توجه برگزار كنندگان مراسم قرار گرفت كه در اواخر و حسن ختام مقاله ام اين حديث بود "و أفضل الأعمال انتظار الفرج" و از جانب حجت الاسلام "توحيدي نيا" يك انگشتر و يك شيشه عطر به عنوان يادبود دريافت كردم.

در اين زمان به تهيه مقالات و تحقيقات جانبي نيز توجه داشتم، به نحوي كه علاقه مندي و توانايي من در فراگيري علوم حوزوي و مطالعه و تحقيق توجه اساتيد و اطرافيان را به خود جلب كرده بود و اينكه پس از پنج سال تحصيل در حوزه ي علميه قم به مقطع خارج پا نهاده بودم، برجستگي و وجه تمايز من در بين طلاب كاملا محسوس بود خصوصا اينكه عطش مطالعه و تحقيق و حالت جستجوگرانه شديد در من ايجاد شده بود كه به همين لحاظ همواره به دنبال مجموعه، مقاله، منابع و غيره بودم، تا اين كه حادثه مهم ديگري به اين ترتيب اتفاق افتاد.

از شخصي بنام "سيد حسين عباسي" مجموعه مقاله مدوني را دريافت كردم كه توسط روحانيون سني منطقه چابهار بلوچستان و تحت عنوان "راز دلبران" نامه ای از چابهار به قم نگارش شده بود.

مخصوصا مطالب و مضامين مجموعه پيرامون اصول و مباني اعتقادي اهل سنت نگرش و اعتقادات آنان نسبت به اهل بيت رسول الله -صلي الله عليه وآله وسلم- و صحابه كرام رضي الله عنهم مورد بحث و تحليل قرار گرفته بود كه پس از مطالعه مجموعه مزبور و دو مورد اتفاقات مورد اشاره قبلی؛ اتفاق منطقه رمشك و داشتن انگيزه مطالعه و تحقيق، پس از مطالعه مجموعه سوالات متعددي براي من مطرح شد، به نحوي كه احساس نياز مي كردم تا پاسخ سؤالات را از منابع غني و مطمئن دريافت كنم. لذا با جمع بندي فهرست سؤالات به مركز مديريت حوزه ي علميه "فيضيه" در حضور مراجع مسائل را مطرح نمودم، كه توصيه شد به دفترحضرت آيت الله اميني جانشين امام جمعه قم كه يكي از مدرسين صاحب نام و استاد در علم منطق و فلسفه است، مراجعه نمايم كه با راهنمايي حجت الاسلام "توحيدي نيا" به دفتر حضرت آيت الله اميني، مراجعه و درخواست خود را مطرح نمودم. اما مسئولين دفتر تحت اين عنوان كه برنامه ملاقات آيت الله اميني محدود است، مشغله زياد فكري و كاري دارد و غيره توفيق ملاقات حاصل نشد تا اينكه پس از حدود سه هفته پيگيري و سماجت نهايتا با حضرت آيت الله اميني ملاقات و فهرست سؤالات خود را تقديم كردم، در حالي كه ايشان مشغول مطالعه فهرست سوالات بودند، از چهره و سيماي ايشان احساس كردم كه ناراحت و مضطرب به نظر مي رسند كه دفعتا حضرت آيت الله با اوقات تلخي، ناسزا گفتن و دشنام دادن به نگارنده مجموعه، دچار آنچنان خشم و غضبي شده بودند كه هرگز تصور نمي كردم كه چنين برخورد و كلماتي از زبان شخصيت روحاني كه خود استاد در علم منطق و فلسفه است جاري شود.

آيت الله اميني با حالت خشمگينانه گفتند: برو كتاب شبهای پیشاور را مطالعه كن. چنانچه متقاعد نشدي به مسجد اعظم بيا تا جوابت را بدهم.توضيحا اينكه مسجد اعظم در يكي از صحن هاي حرم حضرت معصومه قرار دارد.

به هر حال به اتفاق حجت الاسلام توحيدي نيا و بعداً در زمان مناسب ديگری در مسجد اعظم كه محل تدريس آيت الله امينی بود، به حضور ايشان شرفياب و سؤالات خود را مطرح نمودم، اما اين بار حضرت آيت الله، خشمگين تر از قبل و در حضور تعدادی از طلاب ضمن اينكه پاسخ سؤالات را نداد، تا جايی كه توانست، تهمت و دشنام و افتراء به نگارنده مجموعه نثار كردند، نظر به عصبانيت مفرط كه در آن لحظه به من غالب شده بود و به هيچ وجه نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، متقابلا حضرت آيت الله امينی را مخاطب قرار داده و گفتم: استاد! ترجيح می دهم در كلاس كساني كه سواد ندارند، حضور نداشته باشم كه اين عكس العمل، حضرت آيت الله را خشمگين تر ساخت كه بعداً دستور قطع مستمري ماهانه مرا صادر فرمودند. توضيحاً اينكه در حوزه ي علميه قم روال بر اين بود كه كمك هزينه هاي تحصيلی طلاب كه رقمی معادل شش تا هفت هزار تومان توسط دفاتر سه گانه و تحت نظارت شخصيت مرجع روحانی بود. كمك هزينه تحصيلي من زير نظر آيت الله اميني، آيت الله مشكيني، آيت الله وحيد خراساني پرداخت مي شد.

در اينجا لازم مي دانم اشاره داشته باشم به اينكه مجموعه حوادث و اتفاقات سال ششم حوزوي در حوزه ي علميه فيضيه قم كه همزمان با خاتمه تحصيلات دبيرستاني بود و مطالعات و تحقيقات جانبي ديگر موجب گرديده بود تا از لحاظ فكري و اعتقادي تحول اساسي در من ايجاد گردد كه مجموعه اتفاقات مزبور نقطه عطف اين تحول بود، هر چه بيشتر و عميق تر نيز به اين واقعيت معتقد شده بودم كه جز عالم شيعي، دنياي اسلام ديگري نيز وجود دارد و شايد اولين جرقه هاي يك حركت دروني و اعتقادي بود كه مرا بيش از پيش ناگزير ساخت در تعاملات بنيادي و عقيدتي شيعه بودن خود، مطالعه و تحقيق بيشتر نمايم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

آغاز تحصيلات دانشگاهي سال 1369

با فرا رسيدن كنكور سال 1369 و شركت در كنكور سراسري توانستم موفقيت خوبي را بدست آورم به طوري كه در 16 رشته تحصيلي بسيار مهم شامل: پزشكي، دامپزشكي، داروسازي و... مجاز بودم كه تحصيل نمايم. اين كار سبب شد تا رضايت خانواده، خاصتاً پدر را جلب نمايم. پس از اعلام نتايج و توفيق در امتحانات به خواست و توصيه پدر رشته پزشكي را انتخاب كرده و در مهرماه سال 1369 در دانشكده علوم پزشكي دانشگاه "شهيد بهشتي" تهران ثبت نام كردم.

با آغاز تحصيلات دانشگاهي، ادامه فراگيري علوم حوزوي دچار وقفه گرديد. فضاي دانشگاه دنياي ديگري بود كه با توجه به فضا و محيط دانشگاه ترجيح دادم كه از لباس غير روحاني استفاده نمايم.

پس از گذشت مدت زمان محدودي گويا با هماهنگي هايي كه از طريق انجمن اسلامي دانشگاه با حوزه ي علميه فيضيه قم به عمل آمده بود و با توجه به اينكه در حوزه ي علميه فيضيه قم داراي صلاحيت و برجستگيهايي بودم پيشنهاد عضويت در بسيج دانشگاه و فعاليت در آن به من داده شد.

به جهت داشتن انگيزه هاي دروني و تحول فكري و عقيدتي كه در خود احساس مي كردم، تمايلي به پذيرش پيشنهاد عضويت در بسيج دانشجويي نداشتم و آن را رد كردم اما ارتباطي كه بعداً از طريق انجمن اسلامي دانشگاه با پدر برقرار شد و توصيه و تاكيد پدر، نهايتاً ناگزير به پذيرش عضويت در بسيج دانشجويي شدم. به هر حال ترم اول دانشگاه تقريبا با سكون و آرامش به اتمام رسيد.

در آغاز نيمه دوم سال اول كه تا حدودي با فضا و محيط دانشگاه و دانشجويي آگاهي نسبي حاصل نموده بودم و اينكه عضويت بسيج دانشجويي زمينه هاي ارتباط و پيوند هر چه بيشتر من با انجمن اسلامي دانشگاه را فراهم ساخته بود، نظر به اين نگرش كه بر حسب ذاتي و فلسفه وجودي توفيق نظريات, مباحثات و مجادلات فكري متفاوت نيز هستند لذا حضور من در عرصه هاي مختلف دانشگاهي به لحاظ مسئوليتي كه داشتم، اجتناب ناپذير مي نمود، گرچه اذعان دارم به لحاظ عدم آگاهي و تجربه كافي در برخورد با مسائل دانشگاهي و تصميماتي كه اتخاذ مي شد به طور خاصي با انجمن اسلامي برخوردهاي نامناسب و توأم با سوء تفاهمات وجود داشت يا به تعبيري تصميمات متخذه بر پاية عقل و منطق نبود، شايد ساده لوحانه، احساسي و اصولا در جهت تامين خواسته هاي قشر دانشجويي بود. ضمن اينكه زمينه هاي توجه قشر دانشجو را معطوف به من كرده بود از جهت ديگر زمينه هاي عدم رعايت شخصيت هايي را كه در پشت پرده گردانندگان اصلي در فضاي دانشگاه بودند به دنبال داشت اما به هر حال آنچه كه احساس مي كردم در برنامه مسئوليت پذيري خود به آن توجه داشتم حمايت از حقوق قشر دانشجو بود و لاغير كه شايد همين موضع گيري هاي سرسختانه و به حمايت از قشر دانشجو بود كه از من چهره اي جذاب و به اصطلاح دوست داشتني ساخته بود.
در توصيف و تعبيري كه شخصا از دانشگاه داشتم يا احساس مي كردم كه ديگران نيز دارند، اساسا اين گونه بود كه دانشگاه را فضاي علمي محل پرورش و شكوفايی استعدادها و حركت بسوی پيشرفت مي دانستم اما به موازات تعريف مزبور، واقعيت هاي ديگري نيز وجود داشت كه احساس مي كردم در نوع  خود بسيار مهم و تاثيرگذار مي باشند كه از نگاه معقول ريشه اين واقعيت ها در ملاحظات فطري انساني به نحوي كه قشر دانشجويي در دانشگاه كه در مقطع جواني و بلوغ و داراي غريزه هاي فطري و فيزيكي انكار ناپذير كه بعضاً به صورت لغزش ها و فساد اخلاقی بروز و ظهور مي كرد كه نه تنها در فضای علمی دانشگاه سايه انداخته و آن را مسموم جلوه می داد بلكه زمينه های مفاسد ديگری را نيز ايجاد می نمود كه با اين تحليل مختصر، فساد اخلاقی دانشجويی به صورت يك معضل مهم در دانشگاه بروز و ظهور كرد كه بر اين اساس در نيمة دوم سال اول در دانشگاه، داشتن ارتباط مستمر با انجمن اسلامی دانشگاه به جهت مسئوليتی كه داشتم (بسيج دانشجويي) چندين مورد از اين گونه نارساييهای اخلاقی با انجمن اسلامي دانشگاه (سيد محمد رضا حسيني) برخوردهاي نامناسب البته در حد بسيار ضعيف و جزئي داشتم كه قاعدتا زمينه هاي عدم رضايت انجمن اسلامي دانشگاه را نسبت به عملكرد ما بدنبال داشت كه چندين مورد بين من و آقاي حسيني مخصوصا دو مورد اتفاقي به ترتيب زير بود:

الف) دختر دانشجويي به لحاظ داشتن ارتباط نامشروع و فساد اخلاقي در خارج از محيط دانشگاه با تعدادي جوان توسط مامورين منكرات دستگير مي شود در خلال تحقيقات چون دختر جوان ادعا مي نمايد كه دانشجوي دانشگاهي است، لذا طبعاً مسأله به دانشگاه ارتباط پيدا می كند و در انجمن اسلامي دانشگاه از دختر جوان تحقيق به عمل مي آيد كه ايشان در توجيه عمل فساد مزبور بر آمده و مسأله منتفي مي شود (توضيحا اينكه در فضاي دانشگاه اين مساله به اين صورت تعبير مي شد كه گويا آقاي مسئول انجمن اسلامي دانشگاه شخصا با اين دختر جوان ارتباط نامشروع داشته است).

ب) مجددا به جهت ارتباط نامشروع و فساد اخلاقی دستگيري پسر و دختر دانشجويی در فضای دانشگاه مطرح شد. انجمن اسلامی دانشگاه كه مسؤل تحقيق و پيگيری مسأله بود از آنان تحقيق به عمل آورد. اما دختر و پسر جوان دانشجو داشتن هر گونه مناسبات و عمل خلاف اخلاق را نفي كردند و عنوان داشتند كه ارتباط آنان صرفا عاشقانه و محترمانه به نحوي كه همديگر را دوست داشته و قصد ازدواج دارند اما مسئولين دانشگاه و مسئولين انجمن اسلامي متقاعد نشده و دختر را جهت معاينه به پزشك معرفي كردند. نتيجه معاينات پزشكي در خصوص ايشان منفي اعلام گرديد.

شخصا در انجمن اسلامي دانشگاه حضور داشتم كه دختر دانشجو با چشمان گريان و خطاب به مسئولين دانشگاه و انجمن اسلامي معترض بود كه چرا آبرويمان را برده ايد؟ به هرحال دفاعيات دختر و پسر دانشجو مورد لحاظ قرار نگرفت و نهايتا منتهي به اخراج هر دو از دانشگاه گرديد.

پس از اعتراض دانشجويان در محيط دانشگاه مسئولان دانشگاه به ناچار جلسه سخنراني را ترتيب دادند كه من در اين سخنراني از قشر دانشجو دفاع كردم. و با كشيدن پاي من به اداره اطلاعات و گرفتن تعهد اخلاقي و تحميل به اينكه در دانشگاه در حضور دانشجويان بگويم كه اشتباه كردم بعدا در جلسه اي كه به همين منظور در دانشگاه ترتيب داده شد در حضور دانشجويان و با حالتي خجالت زده و احساس شرم صحبت مي كردم كه يكي از دانشجويان كه حالت عصبانيت داشت گفت: آقاي رادمهر چقدر گرفتي كه چند روزه افكارت عوض شد كه البته احساس مي كردم كه نگاه ساير دانشجويان حاضر نسبت به من تغيير پيدا كرده است و حالت اضطراب و نفرت در چهره ي  آنان را كاملا درك مي كردم.

به هر حال مجموعه حوادث و اتفاقات مزبور در اولين سال و آغاز تحصيلات دانشگاهي شايد مقدمه و نقطه آغاز ايجاد زمينه مشكلات و گرفتاري هاي بعدي از حبس و زندان و شكنجه گرفته تا مرحله فعلي را براي من بدنبال داشت كه با اين ترتيب سال اول تحصيلات دانشگاهي به پايان رسيد.

پس از پايان ترم دوم و سال دوم تحصيلات دانشگاهي در رشته علوم پزشكي و با توجه به حوادث و اتفاقات معطوف به ترم اول مجموعه مباحثات و مجادلات با انجمن اسلامي دانشگاه و به جهت مسئوليت هايي كه داشتم و اتفاقات مهم ديگري و مشخصاً مشاجرات لفظی و برخورد با آقاي كاشانی و به هم خوردن جلسه سخنرانی مسائل و پيامدهای بعدی آن يعنی سرزنشهاي بسيار تند پدر، باز شدن و كشيدن پای من به اداره ي اطلاعات و اخذ تعهد كتبي احضار به حوزه ي علميه قم (فيضيه) و مسائل خاصی كه در قم اتفاق افتاد همگی سبب گرديد كه احساس سرخوردگی كنم و شخصيت خود را در دانشگاه تا حدي تخريب شده مي دانستم.

لذا تمايل حضور مجدد در دانشگاه و ادامه تحصيلات دانشگاهي را نداشتم به همين لحاظ هم بود كه در ترم تابستاني در دانشگاه ثبت نام نكردم و در چنين وضعيت روحي و رواني با وجودي كه رغبت چنداني نيز به ادامه تحصيلات حوزوي نداشتم اما به هر حال چون احساس كرده بودم با فضاي حوزه ي علميه سازگاري بيشتري نسبت به جو خفقان آور دانشگاه دارم، در حوزه ي علميه فيضيه قم ثبت نام و علوم حوزوي خود را در مقطع خارج آغاز نمودم.

تقريبا محيط حوزه ي علميه را قابل تحمل تر مي دانستم و پس از چندي كه دروس حوزوي خود را مي خواندم و دائم عمامه دار شده بودم، تصميم قطعي داشتم به تحصيلات حوزوي همچنان ادامه بدهم. اما حضور پدر در قم، سماجت و اصرار ايشان در خصوص ادامه تحصيلات دانشگاهي ناگزير به مراجعت به تهران گرديد. ترم اول سال دوم را در مهرماه 1370 آغاز نمودم اين مقطع زماني تفاوتهاي فراواني نسبت به سال قبل و ترمهاي گذشته داشت با اين ترتيب كه در ترم اول دانشگاه با انگيزه و با غرور و با هدف و مصمم بودم اما در سال دوم خود را انساني ضعيف و سرخورده بدون انگيزه و بي معنا احساس مي كردم.
در آغاز ترم دوم كه معمم نيز شده بودم و با لباس روحاني در دانشگاه حاضر شده بودم، احساس مي كردم فضاي دانشگاه نسبت به سال قبل تفاوت كلي كرده و احساس بيگانگي و انزوا داشتم، نگاه و برخوردهاي همكلاسي هاي ترم گذشته و دوستان دانشجو اين معنا و پيام را به همراه داشت كه مورد تنفر و انزجار آنان هستم. به هر حال با وجود اين جز تطبيق دادن خود با وضعيت موجود چاره ای ديگر نداشتم، ترم دوم سال دوم ضمن اينكه در فعاليتهاي مذهبی و بسيج دانشجويی در دانشگاه مشغول بودم و در غياب امام جماعت دانشگاه نيز من نماز را می گزاردم و احساس می كردم تا همان حد كه مورد تنفر و انزجار قشر دانشجويی قرار دارم، متقابلا نگرش متوليان دانشگاه و انجمن اسلامي نسبت به من متعادل تر شده است و به قول پدر كه می گفت: به وجود فرزندي چون من افتخار مي كند كه البته می دانستم ابراز محبت پدر صرفا به جهت ايجاد تقويت روحی نسبت به من است كه با وجود بحران درونی شديد چاره ای جز حفظ ظاهر نداشتم.

دقيقا به خاطر دارم زمانی كه به حسب مسئوليت شغلی (بسيج دانشجويي) و در مواردي به خوابگاه دانشجويي بويژه خوابگاه دانشجويان خواهران دانشجو می رفتم نگاههاي خواهران دانشجو بگونه ای بود كه مرا به اصطلاح حزب اللهی، انقلابی و مذهبي محض و اساسا مزاحم دانسته كه نگاه های تنفر آميز آنان را با تمام وجود حس می كردم، به هر ترتيب زمان در حال گذر بود كه در طول مدت تحصيلی در ترم دوم حوادث و اتفاقات زيادي رخ داد كه مهمترين آن به ترتيب زير است:

به اتفاق دو تن از دانشجويان به نام عليرضا محمدي كه خود ايشان طلبه حوزه ي علميه قم و همكلاسيم بود و دانشجوي جامعه شناسي در دانشگاه تهران نيز بود و ديگري ابوطالب صالحي كه در رشته جامعه شناسي در دانشگاه مشغول تحصيل بودند از تجريش به جنوب تهران (ميدان توپخانه) رفته بوديم، البته هدف خاصي نداشتيم كه در ميدان توپخانه جهت برقراري ارتباط تلفني با خانواده به باجه مخابرات كه نزديك بود مراجعه نمودم. پس از حضور در دفترمخابرات و اينكه در سالن انتظار نشسته بودم وجود يك نفر كه ملبس به لباس بلوچي و ظاهرا لباس روحانيت اهل سنت به تن داشت نظر من را جلب كرد و در كنار چند نفر جوان نشسته بود گويا ايشان نيز به انتظار برقراري ارتباط نشسته بود كه دفعتا متوجه شديم يكي از جوانان خطاب به روحاني مزبور گفت: كه شما سني هستيد يا شيعه؟ روحاني پاسخ داد خدا نكند كه من شيعه باشم. جوان پرسيد:

عيب شيعه چيست؟ روحاني جواب داد در انسانيت چه عيبي هست كه شيعه نداشته باشد؟

حساسيت بحث، نظر ما را نيز به خود جلب كرد. مجددا جوان خطاب به روحاني گفت: عيب شما سني ها "عمر"  است كه حرام را حلال و حلال را حرام كرده است. روحاني پرسيد: عمر چه چيزي را حرام و چه چيزي را حلال كرده است؟ جوان پاسخ داد كه صيغه حلال بوده و عمر آن را حرام اعلام كرده است.
روحاني از جوان پرسيد آيا به نظر شما صيغه خوب است؟ جوان گفت: بله. روحاني خطاب به جوان گفت: اگر صيغه خوب است، پس من به عنوان برادر مسلمان شما مدتي هست كه در مسافرت هستم و احساس نياز دارم، خواهرتان را بياوريد و به صيغه من در آوريد كه خيلي ثواب دارد. جوان از پاسخ روحاني شديداً عصباني شد و به كمك همراهانش، روحاني مزبور را كتك كاري كردند و از سالن انتظار بيرون انداختند و من و دو نفر همراه در بيرون از سالن ايشان را سوار ماشين شخصي خودمان كرديم و در رستوران سنتي خسام، او را عصرانه مهمان كرديم. در خلال خوردن غذا دو نفر دانشجوي همراه من به طور محترمانه با ايشان در مورد مساله پيش آمده در زمينه فضيلت حضرت علي نسبت به خلفاي ثلاثه بحث كردند كه دو نفر دانشجو اين سؤال را مطرح كردند كه فضيلت حضرت علي بر خلفاي ثلاثه بر اين است كه حضرت علي سواد داشت و كتاب نوشته است اما خلفاي ديگر سواد نداشته و كتاب ندارند.

روحاني مزبور در پاسخ گفت: زماني كه پدر حضرت علي سواد نداشته، ايشان سواد را از چه كسي آموخته. پس حضرت علي در مذهب ما اهل سنت كاتب وحي بوده اما حضرت معاويه هم كاتب وحي بوده، و هم باسواد. بعدا رسول الله -صلي الله عليه وآله وسلم- از علي خواست كه سواد ياد بگيرد و در بخش پاسخ، با اشاره به كتاب نوشته شده توسط حضرت علي (نهج البلاغه) گفت كتابي كه نوشته شده، حضرت علي آن را ننوشته است، اين كتاب "شيخ رضي" ملعون است كه چندين هزار حديث دروغي نيز دارد.

با توجه به اين كه بيش از حد حوصله بگو مگو نداشتيم ايشان را ترك كرديم. حادثه برخورد روحاني مزبور در رابطه با بحث صيغه كاملا در من تاثير گذار بود.

2) بر حسب تصادف در مسافرت تهران به قم با اتوبوس با آقاي غلامرضا كاردان كه گويا حافظ كل قرآن مجيد و يكي از شخصيت هاي برجسته مذهبي كه در برنامه ريزيهاي تقريب مذاهب و وحدت شيعه و سني صاحب نظرمي باشد، همسفر شديم. نزديك صندلي آقاي كاردان، خانم جواني قرار داشت كه آرايش تمام كرده بود و زيبا به نظر مي رسيد. بعد از مدتي متوجه شدم كه آقاي كاردان با خانم مزبور هم صحبت و يا اصطلاحا پچ پچ دارد كه البته دقيقا متوجه بحثهاي آنان نشدم اما در مرحله رسيدن به قم و پياده شدن از اتوبوس متوجه شدم كه آقاي كاردان، تكه كاغذي به خانم دادند. در سه روز بعد كه براي انجام ديداري و كار شخصي و گرفتن كتاب به منزل آقاي كاردان رفتم متوجه حضور همان خانم در منزل آقاي كاردان شدم كه با لباس راحت و در منزل ايشان بودند و توضيحا اينكه خانواده ي آقاي كاردان در منزل تشريف نداشتند.
خيلي تعجب كردم به هر حال با توجه به اينكه تصميم نداشتم به طور خيلي زياد مزاحم وقت آقاي كاردان شوم اما حضور خانم مزبور در منزل آقاي كاردان باعث شده بود حساس شوم. گرچه از چهره آقاي كاردان حالت دستپاچگي مشخص بود، اظهار داشت كه مشغول نوشتن متني مي باشد كه حضور من در منزل حوصله ايشان را كم كرده و راغب بود هر چه زودتر رفع مزاحمت كنم اما با توجه به اينكه مصمم شده بودم تا علت حضور خانم را در منزل آقاي كاردان بدانم و آقاي كاردان نيز كه متوجه نظرم شده بود گفت: اين خانم حالا برايم حلال است چون ايشان را صيغه كرده ام با توجه به تعبيراتي كه از مقوله صيغه داشت، خواست عمل خود را اسلامي و توجيه نمايد كه حتي بحث مرحوم آيت الله طالقاني و آيت الله هاشمي رفسنجاني كه تأكيد بر انجام صيغه نه تنها مغاير با اصول نمي دانستند، بلكه مزيد آن را ثواب مي دانستند كه بر اين اساس حتي آقاي كاردان به من نيز توصيه نمود در صورت نياز صيغه داشته باشم.
به هر حال آقاي كاردان ضمن تفسير و فلسفه صيغه آن را مهمترين عامل در جلوگيري از ترويج فساد اخلاقي تعبير نمود و به اين ترتيب از خدمت ايشان مرخص شدم.

3) مدتي بعد دو نفر دانشجو كه از دوستان من در رشته جامعه شناسي در دانشگاه مشغول تحصيل بودند (عليرضا محمدي و سيدابوطالب صالحي) جهت مطالعه و تحقيق در رشته جامعه شناسي با اخذ مجوز رسمي از نهادهاي قانوني قصد مصاحبه و تهيه فيلم و گزارش را داشتند، قرار بود در محله ها و پارك هايي كه شهرت به فساد اخلاقي داشتند مصاحبه و فيلم تهيه نمايند كه راغب شدم همراه ايشان باشم كه درجايي (پارك اكباتان- پارك دانشجو) مستقر و در حالي كه در كنار گلهاي طبيعي خواستيم عكس و فيلم تهيه نمائيم يكي از همراهان از خانمي مسن و در حال گذر بود پرسيد خانم در مورد مسائل اجتماعي مي خواهيم گزارشي تهيه كنيم.
مي خواهم نظر شما را در اين مورد بپرسم؛ خانم كه خيلي ناراحت و عصبي شده بود با حالتي خشم آلود گفت آقا بيائيد از دل من عكس بگيريد تا بدانيد دختران مردم چگونه بخاطر پر كردن شكم خود به فساد كشيده مي شوند و تن به صيغه مي دهند. خلاصه مطالبات با خانم مزبور آثار و عواقب شوم صيغه را به حدي نامناست توصيف كرد كه قلب هر انسان با وجدان را جريحه دار مي كرد.

4) در مرحله بعد از خانم جوان ديگري نيز در اين مورد سؤال و از ايشان پرسيده شد عشق يعني چه؟ خانم جوان گفت عشق يعني نان، عشق يعني آب، عشق يعني تأمين زندگي، عشق يعني پر كردن شكم در حالي كه اشك ريزان بود گفت: حال دختران جوان به جايي رسيده است كه براي پر كردن شكم تن به صيغه مي دهند كه پس از تقبيح عمل صيغه گفت: آقاياني كه پس از صيغه بچه دار مي شوند حتي حاضر نيستند شناسنامه هاي خود را جهت صدور شناسنامه نوزاد در اختيار مادر نوزاد قرار دهند. به هر حال آن چنان از صيغه نفرت و انزجار از خود نشان داد كه وصف آن را ناممكن مي دانم.

5) از خانم ديگري نيز مصاحبه به عمل آمد و از وي پرسيده شد، عشق يعني چه؟  جواب داد كه عشق امروز يعني گناه يعني زنا يعني صيغه و آخرش جدائي...

با توجه به اينكه مصاحبه مزبور از طريق دو نفر دانشجو به واحد مربوطه تسليم شد اما به لحاظ جنبه هاي افشاگرانه و رسوا گونه گزارش پخش نشد.

روزي در كلاس درس معارف حضور داشتيم كه آقاي محمديان مشغول تدريس بود چند نفر دانشجوي جوان كه يكي از آنان ملبس به لباس كردي و بقيه كه گويا تركمن و سني بودند به صورت دانشجوي مهمان حضور داشتند.

يك دفعه بحث مذهب مطرح شد و آقاي محمديان در توجيه مطلبي خاص ارتباط خلفاي ثلاثة (ابوبكر و عمر و عثمان) را به صورت تمثيل مصداق گاو شيري دانست كه پس از دوشيدن با لگدزدن شيرهاي خود را به زمين ريخت. تصور نمي كردم  تمثيل مربوط توسط آقاي محمديان براي دانشجويان حاضر سني گران تمام شود، تا حدي كه دانشجوي كرد جلسه درس را رها كرد و دوباره بر نگشت.

مجموعه حوادث و اتفاقات به شرح فوق در ترم دوم سال دوم دانشگاه ضمن اينكه حال و حوصله لازم را در جهت فراگيري دروس تحصيلي از من سلب و مواجه با خستگي هاي مداوم و مفرط روحي شده بودم صيغه را آنچنان مورد نفرت و انزجار قرار دادم كه وصف آن را نمي توانم بكنم. به هر حال سال دوم دانشگاه نيز به پايان رسيد.

در شروع سال سوم دانشگاه كه همزمان با پايان ترم اول خارج دروس حوزوي ام بود، مشكل جديدي كه مانع ادامه تحصيل در حوزه شد اين بود كه بيشتر دروس اين سال در دانشگاه به صورت عملي بود و مي بايست در بيمارستان حضور مي يافتم. به همين دليل وقفه اي در دروس حوزوي ايجاد شد.

همچنين در اين سال بود كه خانواده ام پيشنهاد ازدواج به من دادند كه كم كم  فكري براي خودم بكنم.

خانواده ي پدرم و پدر بزرگ و مادربزرگم اصرار داشتند كه بايد با دختر عمه ام ازدواج كنم. او نيز دانشجوي رشته پزشكي بود و در يك كلاس درس مي خوانديم. همديگر را خوب مي شناختيم اما بعيد مي دانستم كه بتوانيم با هم كنار بيائيم. چرا كه نوع بينش و تفكر او چيز ديگري بود و نگاه من به جامعه و اطرافيان نوعي ديگر.

به هر حال با اجبار و اكراه اين ازدواج شكل گرفت و تصميم بر اين شد كه با هم براي ادامه تحصيلات به آمريكا برويم.

اين سال حضور در محيط دانشگاه مقداري راحت تر بود و آن مشكلات و گرفتاري هاي سال هاي قبل كمتر به نظر مي رسيد. گرچه به جهت فلسفه وجودي و ذاتي دانشگاه كه هميشه محل برخورد انديشه و افكار متفاوت است، تحولاتي را اجتناب ناپذير مي نمود اما در سال سوم فقط دو مورد اتفاق مهم و قابل توجه روي داد:

الف) در وقت مشغول بودن به دروس دانشگاهيم بودم كه دفعتا به حوزه ي علميه فيضيه قم احضار شدم. گويا برنامه ريزي هايي انجام شده بود تا جلسه مباحثه و مناظره پيرامون اصول و مباني اعتقادي مذهب شيعي و مذاهب چهارگانه اهل سنت در قم برگزار شود و مرا خواسته بودند تا در اين جلسه شركت داشته باشم. البته انتخاب در گزينش من و شركت در اين مناظره علمي به نحوي بود كه گويا در شمار طلبه هاي موفق و ممتاز قرار گرفته بودم. به اتفاق چند طلبه ديگر جهت مباحثه و مناظره در مقابل تعدادي از روحانيون سني منطقه تركمن صحرا قرار گرفتيم.

برنامه ريزي هايي كه از قبل طراحي شده بود اين بود كه از جلسه مزبور فيلم تهيه شود و بين مردم پخش گردد. نهايتا جلسه آغاز گرديد. پس از چند ساعت بحث و مناظره نتيجه اين طور شد كه روحانيون سني به اصطلاح در مقابل سؤالات ما بلا جواب ماندند و مثلا ما موفق شده بوديم.

با خاتمه يافتن جلسه، خبر موفقيت ما و شكست دادن و محكوم كردن علماي سني در روزنامه هاي قم همراه عكسهايي از من به چاب رسيدند.

اين به اصطلاح موفقيت را آن چنان بزرگ و مهم جلوه داده بودند كه گويا انقلاب عظيمي به وقوع پيوسته است، كه انعكاس خبر موفقيت آميز در افكار و اذهان عمومي خصوصا در بين طلبه هاي جوان حوزه ي علميه بازتاب بسيار شگفت آور و خوشحال كننده اي را در برداشت اما در تحليلي كه شخصاً از جلسه مناظره ی مزبور يا به عبارتي اتفا موفقيت آميز داشتم، اساسا اين بود كه هيچ گاه اين حادثه و موفقيت علمي، توفيقي در غالب شدن انديشه اي برانديشه اي ديگر، به نحوي كه در روزنامه مزبور و محافل عمومي انعكاس داده بودند، نبود.

خودم از اين موفقيت خوشحال نبودم، چرا كه هم از جايگاه علمي خودم اطلاع داشتم و هم اينكه با اين دليل و استدلال و منطقي كه من بلد بودم هيچوقت نمي شود انديشه فكري هزار و چهار صد ساله اي را اين چنين ساده و راحت نفي كرد و شكست داد.

به عقيده ي من بي جواب ماندن روحانيون سني در مقابل من كه طلبه جوان شيعي بودم، نه تنها ريشه در ضعف علمي و بي اطلاعي آنان در علوم اسلامي داشت، بلكه مسئله از دو جهت اصولي قابل بحث و بررسي بود؛ اولا اينكه با وضعيت ايجاد شده و اينكه روحانيون سني متوجه شده بودند كه از جلسه مناظره فيلم تهيه مي شود، از همان ابتدا مشخص بود كه تمايلي به انجام بحث اعتقادي ندارند، لذا كاملا مشخص بود كه در ابراز نظرات و استدلال هاي فقهي خود اكراه داشتند.
ثانيا احساس مي نمودند كه غافلگيرانه وارد ماجراي جلسه بحث و مناظره شده اند. لذا سعي داشتند در پاسخ به سؤالات كاملا جانب احتياط را مراعات نمايد كه با اين ترتيب بحث بي جواب ماندن واقعيت نداشت. بلكه بحث سكوت بيشتر مورد توجه بود كه شايد روحانيون سني به اصطلاح خود مي دانستند بعضا سكوت را اختيار نمايند.

به هر حال نظر شخصي من بر اين بود كه ترتيب دادن جلسه بحث و مناظره مزبور كه انعكاس و بازتاب آنچناني در سطح قم داشت اساساً جز بزرگ نمايي بيش از حد اين جلسه، فقط يك مانور و كار تبليغاتي بود. چون اگر قرار باشد واقعاً پيرامون اصول و مباني اعتقادي و خط فكري مذاهب، مباحثه و مناظره اي صورت بگيرد، قطعا ايجاب مي نمايد در جلسه مباحثه و مناظره، از اشخاص صاحب نظر كه در اسلام شناسي و فقه و منطق و استدلال استاد هستند، دعوت به عمل آيد، نه من طلبه ی جوان كه حتي از الفباي اصول مباني اعتقادي اهل سنت  هيچگونه آگاهي ندارم.

ب) بعد از اتفاء جلسه مزبور از من يك شخصيت علمي شناخته و پرداخته شده بود. برنامه ريزي ديگري در دانشگاه صورت گرفت به نحوي كه قرار شد در جلسه ديگر و در دانشگاه، پيرامون مسائل اخلاقي سخنراني داشته باشم نظر بر اينكه موضوع بحث براي من پيش بيني نشده بود و گفتند به صورت كلي بحث اخلاق و شئون اسلامي و يا اصطلاحا در مورد پرهيز از گناه صحبت داشته باشيم.

لذا پس از تشكيل جلسه، موضوع بحث خود را با توجه به خاطرات بسيار تلخ گذشته و مرحله پاياني سال دوم و مصاحبه با سه نفر خانم - كه قبلا به آن اشاره شد- پيرامون مقوله متعه (صيغه) و آثار و پيامدهاي آن در جامعه، سخنراني كردم. با وجود اينكه كاملا واقف بودم به لحاظ اعتقادي بودن مسئله صيغه نزد اهل تشيع، زير سؤال خواهم رفت، اما به هر حال آنچه كه لازم بود همراه خاطرات تلخ خود از مقوله صيغه در خلال سخنراني بيان داشتم. با توجه به اينكه حاضرين در جلسه عمدتا دانشگاهي بودند و آقاي دكتر حكاكيان- كه شرح حال وي قبلا بيان شد- در جمع تعداد كثيري از اساتيد اظهار داشت كه آقاي سخنران از خانواده اي است كه داراي فرهنگ و گرايش هاي غربي و اروپايي است، چرا بايد صيغه را كه يكي از مسلمات اهل تشيع است، زير سؤال ببرد، از چنين  فردي انتظاري بيش از اين نبايد داشته باشيم.

احساس مي كردم كه ايشان در صدد تخريب شخصيت خانواده ام مي باشد.

موضع گيري آقاي دكتر حكاكيان در آن زمان تا حدي برايم گران تمام شد كه تصميم گرفتم هر طور كه شده از ايشان انتقام گيرم كه بر اين اساس به قم عزيمت و مسئله را با آقاي "آيت الله وحيد خراساني" كه استاد و محرم راز من بود، در ميان گذاشتم و از ايشان تقاضاي مساعدت نيز نمودم. آقاي وحيد خراساني توصيه نمودند چنانچه نقطه ضعف و يا مورد خاصي از ايشان به دست آوردم، حضرت آيت الله را در جريان بگذارم. لذا همواره در صدد كسب نقطه ضعف هاي آقاي حكاكيان بودم.

بر حسب تصادف نوار خطابه و مكالمات دكتر حكاكيان را كه زعامت و رهبري ايران را زير سوال برده بود، به حضرت آيت الله وحيد خراساني تقديم كردم. نوار مكالمات مزبور براي آقاي دكتر حكاكيان ايجاد مشكلات زيادي نمود و زنداني كردن ايشان را به دنبال داشت.

با اين ترتيب سال سوم دانشگاه نيز با تحولات مورد اشاره به پايان رسيد. گرچه تحولات مزبور اسباب و زمينه هاي نامناسب و عواقب ناگواري را براي من نيز به دنبال داشت.

تجارب حاصله از اتفاقات ترم هاي گذشته در دانشگاه بر من تاثير گذار بود و تقريبا به من آموخته بود كه چگونه و چطور با مسائل برخورد كنم و با محيط دانشگاه و مسائل و موضوعات مربوطه خود را تطبيق دهم و به عبارتي  تجربيات گذشته از من شخصيتي محتاط تر، متعادل تر، منطقي تر و بدور از احساسات و غرور جواني ساخته بود.

در اين مقطع زماني دو حادثه بسيار مهم و سرنوشت ساز اتفاق افتاد كه نه تنها بر نگرش ها و ديدگاه هاي اعتقادي ام تاثير گذاشت بلكه نقش كاملا اساسي و مهم را در جهت تغيير عقيده در من ايجاد نمود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

سفر به منطقه «كنگان» استان بوشهر

در آستانه فرا رسيدن سالگرد واقعه مهم و تاريخي- البته از ديدگاه تشيع يعني شهادت حضرت فاطمه زهرا رضي الله عنها قرار داشتيم، كه بر در و ديوار مساجد پلاكاردهايي نصب شده بود "شهادت حضرت فاطمه زهرا تسليت باد و بر قاتلان آن حضرت لعنت" نوشته بود و در جايي ديگر مشاهده مي كردم كه بر منابر مي گفتند "ما به وحدت معتقديم" بر اساس برنامه اي كه در حوزه علميه قم طراحي شده بود، به اتفاق حجت الاسلام والمسلمين "محمد حسين فاطمي" به منظور تشكيل جلسات تعزيه و روضه خواني و سخنراني به منطقه كنگان استان بوشهر كه تقريبا منطقه اي سني نشين بود، اعزام شديم.

در آنجا هر شب پيرامون نحوه ي شهادت حضرت فاطمة زهرا رضي الله عنها و عناد و دشمني دشمنان ايشان، به ايراد سخنراني مي پرداختيم. لذا با توجه به فضاي منطقه طبعا جو كاملا نامناسبي در منطقه سني نشين ايجاد گرديد. تا حدي كه پس از مراجعت از جلسه سخنراني و روضه خواني به محل اقامت يكي از دوستان ما كه در آنجا زندگي مي كرد و با ما ارتباط داشت، رفتم. شخصي آمد كه خيلي ناراحت و مضطرب به نظر مي رسيد، خطاب به آقاي فاطمي گفت: چند سؤال دارم. حاجي آقا فاطمي گفت: بفرماييد.

فرد مزبور از آقاي فاطمي پرسيد: آيا شما زن داريد؟ آقاي فاطمي در جواب گفتند: آري. سپس سؤال كردند زن شما حتما خيلي زيباست. آقاي فاطمي كه از نحوه طرح ادامه سؤالات فرد مورد نظر خيلي به خشم آمده بود، كنترل خود را از دست داده و يك سيلي محكم به صورت ايشان زد. و به اين ترتيب مشاجره و منازعه آغاز شد كه بالاخره با حمايت خانواده ميزبان موضوع خاتمه يافت.

اما شخص مورد نظر كه سني بود سخت ناراحت و خشمگين شده بود و به آقاي فاطمي گفت: تو كه يك آخوند بيشتر نيستي، تا اين حد به همسر خودت تعهد و حساسيت داري.

پس اي نامرد روزگار! پس آن علي كه به فاتح خيبر و شير خدا شهرت دارد، چگونه در مقابل دشمنان خود كه همسرش را مورد ضرب شتم و اهانت قرار دادند، سكوت اختيار كرد؟ تو از خود خجالت نمي كشي؟ كه چنين كلمات زشت را بر زبان جاري مي كني كه توهين به شخصيت علي است؟

سپس با فحش و ناسزا خطاب به ماها گفت: آخوندهاي كثيف! زود گورتان را از اينجا گم كنيد و به خانواده ميزبان گفت هر چه زودتر اينها را از منزل بيرون بيندازيد.

اتفاق مزبور تا حدي اعصاب ما را به هم ريخت كه خاطره ي تلخ آن هيچگاه از ذهنم محو نمي شود. پس از مراجعت به قم و حضور در مركز مديريت حوزه علميه قم و دادن گزارش سفر، مسئولان اين طرح مي گفتند: اساسا سني ها با مكتب و اهل بيت عناد و عداوت تاريخي دارند. حادثه مزبور را بي اهميت تلقي نماييد و با تفسير و تعبيرات متفاوت از ما دلجويي مي نمودند. اما تاثيرگذاري و آثار تخريبي اتفاق مزبور در من به حدي بود كه شك و ترديد هر چه بيشتر در جهت تجديد نظر اعتقادي شيعي را در من ايجاد نمود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

سفر به ديار عشق (بلوچستان)

به نام خدايي كه دارد توان كند           خوار و درمانده او ظالمان

پس از آن بخوانم درود و سلام           به احمد و ياران او ذاتي مقام

سپس عرض دارم سفرنامه اي           براي رفيقان خود نامه اي

گروهي ز قم بهر بحث و جدل           شديم جمع و يك جا به حكم ازل

به دستور و فرمان استاد خويش           مسير سفر را گرفتيم پيش

شديم رهسپار ديار بلوچ           خوشا نقش پر افتخار بلوچ

غذا از قضا كاسه كشك بود           تعجب ما مايه رشك بود

سر بحث ما آيه تطهير شد           از اين گفته حالم تغيير شد

كه ما شيعه بنياد و اصل و اسس           نداريم چيزي بغير از هوس

بجز صيغه يا كه سينه بزن           دگر حرف از لاف و مردي مزن

چه گويم ز حال علي رضا           فدا عقيدت شده از قضا

ز بعد تير خوردن آن گل رضا           در آن وقت شب به حكم قضا

كه ساعت به دوازده شب كه چون در           رسيد كه آن جان شيرين زجانش پريد

وصيت كرد به من مرتضي كه تو رهبري           به سني بپيوند و كن سروري

وصيت اثر كرد بر جان و دل           همين است توحيد و تا زير گل

پدرجان كجايي كجا مي روي؟            بدنبال باطل كجا مي روي؟

كجا اي رفيق و همكلاسي من؟            بيا و بخوان هم خلاصي من

اگركشته شوم به مثل رضا           اميد است شوم شهيد نزد خدا

حدود پنج يا شش ماه پس از سفر منطقه سني نشين «كنگان» از سوي مركز مديريت حوزه علميه قم برنامه مسافرت ديگري به «ايرانشهر» بلوچستان طراحي شده بود كه طبق برنامه يك تيم به اصطلاح زبده و مجرب با تركيبي از برجسته ترين و شاخص ترين طلبه هاي حوزه ي علميه قم، به ظاهر تحت پوشش ارزيابي نتايج گرد همايي و جلسات تقريب مذاهب (وحدت شيعه و سني) به منطقه بلوچستان اعزام شد، اما در واقع هدف اصلي طراحان و برنامه ريزان از سفر مزبور، مباحثه و مناظره با يكي از علماي صاحب نام بلوچستان كه زندگي ساده اي داشت، بود.

چون ايشان مواضع بسياري تندي در مقابل مذهب شيعه دارا بودند به همين جهت براي اساتيد و مسؤولان حوزه ي قم از اهميت ويژه اي  برخوردار بودند و نظر همه اساتيد بر اين بود كه ايشان وهابي مسلك است، زيرا اين عالم در عرصه هاي سياست نبود.

بالاخره ما براي ضعف گرفتن و دست يافتن به نقاط ضعف از آن عالم بزرگوار و مطلع شدن از نحوه ي چاپ كتب ايشان و همچنين منبع در آمد و تأمين هزينه مدرسه ايشان به آنجا اعزام شديم.

تركيب شش نفره گروه اعزامي عبارت بودند از:

ا- سيد ابوذر فاطمي، 2- عليرضا محمدي (رحمه الله)، 3- سيد ابوطالب حسيني،4- محمد رضايي، 5- عبدالحسين جلاليان، 6- مرتضي رادمهر.

سرپرستي اين گروه به عهده آقاي فاطمي بود. اعضاي گروه به قم احضار شدند و با حضور در دفتر آقاي آيت الله وحيد خراساني كه آقايان غلامرضا كاردان، سيد ابوذر فاطمي، و آيت الله استادي نيز حضور داشتند. آخرين توصيه ها و سفارش ها به اعضاي گروه گفته شد، ضمن اينكه آقاي وحيد خراساني اهميت سفر و برنامه ريزيهاي مزبور را براي اعضاي گروه توجيه مي نمود، اشاره داشت به اينكه با شخص مولانا كه از روحانيون صاحب نام در منطقه است، در يك جلسه تقريب مذاهب ملاقات داشته كه با اين ترتيب در نظر داشت به اصطلاح اهميت سفر، موقعيت و جايگاه علمي مولانا را تشريح نمايند.

به هر حال پس از ختم جلسه توجيه و توديع، اعضاي گروه طبق برنامه از تهران به زاهدان و از آنجا به منطقه مورد نظر انتقال يافتيم.

از اين جمع فقط آقاي فاطمي كه سرپرست گروه بود، ملبس به لباس روحاني بود و سايرين از كت و شلوار استفاده مي نموديم.

تقريبا وقت نماز مغرب بود كه من و عليرضا محمدي (رحمه الله) وارد يكي از مساجد اهل سنت شديم. يك نفر كه لباس محلي به تن داشت و شكل و شمايلي سنتي به خود داده بود، توجه ما را به خود جلب كرد، كه پس از سلام عليك مختصر، خطاب به وي گفتيم كه ما قبلا شيعه و حالا سني شده ايم و نياز به مطالعه و تحقيق بيشتر پيرامون مذهب سني داريم و از وي خواستيم تا ما را با يكي از شخصيت هاي روحاني منطقه آشنا كند. خيلي راحت و ساده پذيرفت و نشاني شخصيت علمي روحاني را به ما داد. اما گفت كه از وي به كسي چيزي نگوئيم كه با اقامه نماز در صف نماز گزاران و كنار وي قرار گرفتيم، اما نماز را به صورت دست بسته اقامه نموديم تا به اصطلاح ثابت كنيم كه سني هستيم.

پس از اقامه نماز فهميديم نشاني روحاني مورد نظري كه به ما داده است، دقيقا نشاني همان كسي است كه ما به سوي ايشان ماموريت داريم. بالاخره به منزل امام جمعه اهل تشيع ايرانشهر رفته و موقعيت را با اعضاي گروه در ميان گذاشيم كه با برنامه ريزي، بعد از ظهر روز بعد با پاترول دفتر مقام معظم رهبري، به اتفاق يك نفر راهنما به سمت محل سكونت مولانا حركت كرديم. قرار بر اين شد كه يك هفته بعد پاترول جهت برگرداندان اعضاي گروه برگردد. تقريبا هوا تاريك شده بود كه با راهنمايي يك نفر طلبه به مهمانخانه حوزه علميه و به اصطلاح مدرسه ديني، هدايت و مستقر شديم.

پس از مدت زمان كوتاهي براي ما شام آوردند كه نان و كشك ساده بود كه طبق برنامه غذايي طلاب و از قبل آماده شده بود. تعجب كرديم كه ما ميهمان ويژه و هيأت روحاني و از راه دور آمده ايم كه با نان و كشك از ما پذيرائي مي شود و از اين جهت سخت ناراحت شده بوديم كه چندان رغبت به خوردن شام نداشتيم توضيحا اين كه بعدا متوجه شديم كه بحث ميهمان و ميهماني ويژه به هيچ وجه مطرح نبوده و نيست، هر كس هر وقت غذايي برسد، از غذاي آماده طلاب استفاده مي كند و هيچ گونه طبقه بندي و امتيازي بين ميهمانان مراعات نمي شود.

پس از صرف شام جهت اقامه نماز به مسجد رفتيم و نماز عشاء را به امامت «مولانا» اقامت نموديم، براي اولين بار بود كه ايشان را ملاقات مي كرديم.
پس از اقامه نماز و بدون اينكه با مولانا، سلام عليك داشته باشيم. ايشان از مسجد خارج شد و با وجودي كه از نحوه لباس پوشيدن ما به ويژه آقاي فاطمي كه ملبس به لباس روحانيت بود، مشخص بود كه غير بومي و ميهمان هستيم و با داشتن سلام عليك مختصر با تعدادي از نماز گزاران نظر كسي به ما جلب نشد و گويا رفت و آمدهاي اينگونه و ميهماناني از اين قبيل براي ساكنان محلي طبيعي به نظر مي رسيد. به هر حال به مهمان خانه حوزه با اعصابي در هم ريخته و ناراحت از نحوه استقبال و پذيرائي، خصوصا اين كه از ما همانند ميهمانان معمولي و ساده برخورد و پذيرائي مي شد، مراجعت كرديم. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

اولين روز اقامت

صبح اولين روز اقامت و پس از اقامة نماز صبح و درس تفسير در مسجد، توانستيم با مولانا سلام عليك مختصر داشته باشيم. و توضيحا اينكه درس تفسير مولانا سوره مباركه نور كه مولانا در مورد براءت أم المؤمنين حضرت عايشه صديقه رضي الله عنها سخناني ايراد فرمودند و با لحني كه بعضي از بيچاره ها به حضرت عايشه رضي الله عنها توهين مي كنند زياد گله مند بود. بعدا به اتفاق ايشان جهت صرف صبحانه به مهمان خانه آمديم.

هنگامي كه در مهمان خانه نشسته بوديم، مولانا لبخند و تبسم بسيار محترمانه اي  بر لب داشت، با متانت و صداقت خاص گفت حتما ديشب به شما بد گذشته است؟ ضمن  عذر خواهي فرمود به جهت محدوديت هايي كه داريم نمي توانيم از ميهمانان درست پذيرايي كنيم.

در خلال صرف صبحانه و گفت و شنود محدود كه حدودا 45 دقيقه به طول انجاميد، مولانا به بهانه اينكه مي رود آماده رفتن به كلاس شود از مهمانخانه خارج شد. ملاقات 45 دقيقه اي با ايشان، اين حقيقت را براي ما روشن كرد كه آن شخصيتي كه تصوير وي را در قم براي ما ترسيم نموده بودند، نيست و تقريبا متقاعد شديم كه جايگاه علمي مولانا در حدي است كه ضريب موفقيت گروه را در بحث و مناظره و مباحثه كاهش خواهد داد و يا به عبارتي فهميديم كه توان علمي گروه در سطح خيلي پايين تر از ايشان قرار دارد.

به هرحال تا صبح روز بعد ملاقات ديگري پيش بيني نمي شد. ناگزير به انتظار ملاقات روز بعد مانديم. لذا تصميم گرفتيم مجددا به كتابخانه حوزه علميه (مدرسه ديني) برويم و از آنجا بازديدي به عمل آوريم. و شايد هم در صدد بوديم با حضور در كتابخانه و شناسايي موقعيت و يا حداقل آنچه را كه مي خواستيم و طبق برنامه سفر، در پي آن بوديم يعني دستيابي به كتب، مقاله و مجموعه و مشخصا مداركي كه به اصطلاح مضر باشند، دست يابيم.

لذا پس از حضور در كتابخانه با يكي از مدرسين حوزه ملاقات كرديم و پس از سلام عليك مختصر، متوجه شديم كه ايشان يكي از ارشدترين مدرسين حوزه مي باشند، يك قطعه نقشه جغرافيايي سياسي كه فتوحات خلفاي راشدين را در صدر اسلام نشان مي داد و به صورت پوستر تنظيم و به ديوار الصاق شده بود، توجه ما را به خود جلب كرد كه پس از بحث پيرامون نقشه، ايشان به سؤالات ما به صورت شفاف پاسخ مي داد كه واقعا حيرت زده شده بوديم و نيز تعجب مي كرديم از اينكه در منطقه اي محروم و محدود شخصيت هاي علمي با آگاهي هاي علمي تا اين حد وجود دارد و مهمتر اينكه بدون توجه به اين مسئله كه ما هيأت روحاني شايد به منظور انجام ماموريت آنجا سفر نموده ايم، اما وي از هر گونه ابراز عقيده و نظر صريح واهمه نداشت. به هر حال پس از گذشت زماني شايد حدودا يك ساعت و بدون اينكه به مدارك و يا مجموعه اي به اصطلاح مضر دست يابيم، به مهمانخانه مراجعت نموديم.

در مهمان خانه مشاوره اعضاي گروه با يكديگر صورت گرفت. مباحثه چهل و پنج دقيقه اي با "مولانا" و همچنين مذاكره اي حدود يك ساعته با مدرس در كتابخانه و واقعيت ها و صراحت هايي كه با آن مواجه شده بوديم، اعضاي گروه همگي به اين نتيجه رسيده بودند كه ضمن جمع بندي و فهرست كردن سؤالات جهت طرح در برنامه ملاقات روز بعد با مولانا ضمن طرح حداقل يك يا دو سؤال در هر روز از طرح سوالات احساس برانگيز و اختلافي پرهيز شود.

لذا قرار شد كه در ملاقات روز بعد فقط در حوزه و محدوده بررسي آثار و نتايج جلسات و گردهمايي هاي تقريب مذاهب (وحدت شيعه و سني) با مولانا بحث و گفت و گو داشته باشيم.

ايشان بعد از نماز صبح دومين روز با متانت خاص اعلام آمادگي نمود تا چنانچه سؤالي باشد، به آن پاسخ بگويد. لذا طبق برنامه، موضوع گردهمايي و جلسات تقريب مذاهب (وحدت شيعه و سني) را مطرح و نظر مولانا را در اين باب خواستارشديم.

مولانا با تعبيرات متفاوت پيرامون نتايج جلسات مزبور، ارزيابي خود را به اين صورت اعلام داشت و گفت: گرچه شكل جلسات مزبور هر چند قدمي به جلو است، اما ارزيابي و اعتقادي در خصوص آثار و نتايج جلسات به نحوي است كه اميد چنداني به تحقق وحدت شيعه و سني و به عبارتي نتيجه مطلوب در اين زمينه ندارد. و اضافه كرد: وحدت شيعه و سني در صورتي محقق خواهد شد كه روحانيون شيعي چه اشارتا چه صراحتا به مقدسات اهل سنت توهين نكنند با توجه به اينكه در جلسه تعدادي از مدرسين و طلاب حوزه ي علميه نيز حضور داشتند، مدرسين و طلاب حاضر در جلسه بعضا با قطع صحبتهاي مولانا ابراز عقيده و نظر مي كردند و عنوان داشتند زماني كه ادعا بر اين است كه نظام و سيستم حكومتي اسلامي است با كدام فتواي فقهي «مسجد شيخ فيض محمد» در شهر مشهد تخريب و به فضاي سبز مبدل مي شود. در جواب آقاي فاطمي به اين سوال مدرس حوزه جواب داد كه زمين مسجد شيخ فيض محمد وقف بارگاه ملكوتي امام رضا بوده است. مولانا با حالت خشمگينانه اي جواب داد: اينكه مسجد باشد و يك مسلمان به مسجد برود و در مسجد نماز و قرآن بخواند ثوابش به امام رضا بيشتر مي رسد يا اينكه به فضاي سبز مبدل شود و در روي آن فساد اخلاقي انجام پذيرد؟

در حالي كه رسانه هاي گروهي مطبوعات به طور افسار گسيخته و غير قابل كنترل، به معتقدات ديني و اسلامي سني ها اهانت مي نمايند در زماني كه سني هاي ايران در پايتخت كشور به نام اسلام اجازه ندارند مسجد داشته باشند، چگونه وحدت شيعه و سني محقق و برقرار خواهد شد. بعضا و شايد تماما بحث وحدت شيعه و سني يك بازي سياسي است كه فقط مصرف تبليغاتي دارد. در اين جلسه كه حدودا يك ساعت به طول انجاميد، و مولانا باز جهت تدريس به كلاس درس رفتند، ناگزير به انتظار ملاقات روز بعد مانديم.
بعد از ظهر همان روز، حادثه نه چندان مهم اما جالبي اتفاق افتاد به اين ترتيب آقاي فاطمي سرپرست گروه كه ملبس به لباس روحاني بود از مهمانخانه خارج شد. پير مردي كه لباس بلند عربي به تن داشت آفتابه آب را به ايشان دادند و خطاب به آقاي فاطمي گفت: بگير! اي جلي مشرك (توضيحا اينكه جل به زبان بلوچي به عبا و جلي به آخوندهاي شيعه مي گويند).

آقاي فاطمي و ساير اعضاي تيم از اطلاع اين جمله شديدا احساس ناراحتي كردند به نحوي كه شب را نتوانستيم به درستي بخوابيم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

سومين روز اقامت

صبح روز سوم در ملاقات با مولانا موضوع ديروز و اهانت پيرمرد را مطرح كرديم و شديدا از عدم رضايت، گله و شكايت داشتيم كه مولانا ضمن عذرخواهي از اين برخورد نامناسب، اضافه نمود اين نوع برخوردها درست نيست و با روح متعالي اسلام سازگاري ندارد متاسفانه ما در جامعه شاهد چنين برخوردهاي نامناسب هستيم به نحوي كه حتي برادران اهل سنت كه با لباس هاي محلي در شهرستان هاي بزرگ حضور پيدا مي كنند، معمولا مورد تمسخر قرار گرفته و به آنان سني عمري نيز گفته مي شود.

به هرحال مولانا ضمن اينكه از اعضاي گروه به سبب برخورد بدي كه صورت گرفته بود، عذر خواهي داشت مسئله را بي اهميت تلقي نمود كه پس از صرف صبحانه، اعلام آمادگي نمود تا سوالات خود را مطرح سازيم كه طبق برنامه از قبل پيش بيني شده قرار بود در ملاقات روز جاری از چهار مورد سوال اختلافي و اساسي يعني مفهوم آيه تطهير، بحث خلافت و شهادت حضرت زهرا و مساله غدير، فقط يك مورد سؤال مطرح شود؟ يعني بحث آيه ی تطهير

 "إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" [2]

پيامبر اكرم –صلي الله عليه وآله وسلم- با اهل ايمان از خود آنها به آنها نزديكتر است و همسران او مادران اهل ايمان و يقين هستند.

و ايشان توضيح مختصري در مورد نسب خانوادگي حضرت عايشه –رضي الله عنها- اشاره فرمودند و همه سرا پا گوش بوديم كه ايشان در معرفي نسب حضرت عايشه سخن را اين چنين آغاز نمودند: حضرت عايشه بنت ابوبكر و كنيه ايشان صديقه پدر بزرگوارشان عبدالله خليفه اول مسلمين و يار غار رسول الله و مادر گراميشان ام رومان در سلسله نسبي در پشت هشتم به رسول خدا –صلي الله عليه وآله وسلم- مي رسد كه به ترتيب زير است:

عايشه بنت ابوبكر ابن ابي قحافه عثمان ابن عمرو بن كعب ابن سعد ابن تيم ابن مره ابن كعب تيمي.

سلسله نسبي پيامبر اكرم –صلي الله عليه وآله وسلم-: محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عدالمناف بن قصي بن مره بن كعب زماني كه رسول خدا با عايشه ازدواج كردند پس از چندي به ايشان فرمودند: اي صديقه من شما را در خواب ديدم كه بر چهره شما پارچه ابريشمي سفيد قرارداده شده بود فرشته اي شما را به نزد من آورد و گفت: اين همسر شماست و من پارچه را از چهره شما كنار زدم و ديدم شماييد با خود گفتم اگر اين امر از جانب الله است آن را اجرا مي گرداند و من از شما خواستگاري كردم. خوله حضرت عايشه صديقه رضي الله عنها را براي پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- خواستگاري كرد و اين چنين خداوند متعال حضرت عايشه رضي الله عنها را براي همسري پيامبر خود برگزيد.

آن عالم رباني از علم عايشه سخن به ميان آورد و فرمودند كه حضرت عايشه رضی الله عنها در جمع صحابه به عنوان يكي از ناشران علم نبوت محسوب مي شوند و از جايگاه علمي بسيار بالايي برخوردار بودند.

امام زهري (رحمه الله عليه) ميفرمايد: اگر علم عايشه جمح آوري شود بر تمام علوم ازواج مطهرات و ديگر زنان برتري پيدا مي كند. [3]

مولانا در ادامه در مورد محبت و محبوبيت عايشه رضي الله عنها نزد پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- سخن گفته و اين حديث پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- را خواندند:

از پيامبر اكرم –صلي الله عليه وآله وسلم- (سؤال شد كه چه كسي پيش شما از همه محبوب تر است پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- فرمودند: عايشه سپس پرسيده شد از مردان چه كسي؟ پاسخ دادند: پدرش ابوبكر صديق.

مولانا حدود دو ساعت پيرامون آيه ي تطهير و ازواج مطهرات خصوصا حضرت عايشه توضيح دادند. ايشان آن چنان در تفسير آيات قرآني به ويژه آيه ي تطهير و ديگر آياتي كه در مورد ازواج مطهرات بود احاطه و تسلط داشتند و ابراز عقيده صريح مي نمودند كه وصف آن را ناممكن مي دانم. با وجودي كه قرار شده بود در ملاقات روز جاري جز تفسير آية تطهير موارد ديگري به هيچ وجه مطرح نشود اما تفسير آيه ي تطهير توسط ايشان و ارتباط پيدا كردن موضوعات و مباحث با ساير آيات قرآني و مسائل عقيدتي آن چنان اعضاي گروه را دچار ضعف و تزلزل روحي كرده بود، يا اينكه ترمز بريده بوديم آنچه را كه در سبد داشتيم همه را بيرون ريختيم، سپس من از مولانا در مورد امامت حضرت علي –رضي الله عنه- سوال كردم و به ايشان گفتم كه حق با علي بوده اما خلفاي ثلاثه وصيت پيامبر را ناديده گرفته و حق علي را غصب كردند مولانا مصممانه سوال كردند كدام وصيت و عمل نكردن كدام صحابه؟!

 من اين حديث را خواندم كه رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- در سرزميني به نام غدير خم كه همه مسلمانان جمع بودند دست علي را گرفته و بالا برد و فرمود:

من كنت مولاه فهذا علي مولاه...

در اين هنگام مولانا فرمودند: شما مولا را چگونه معني مي كنيد؟ من گفتم در اينجا مولا به معني جانشيني است. مولانا با آدرس دادن به فرهنگ لغت ها چندها معني از مولا را براي ما بازگو كردند و سپس گفتند اگر رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- مي خواست علي را به جانشيني خود برگزيند چرا حديثي را بيان كردند كه براي عموم نامفهوم بود و چرا لفظ مولا را استعمال كرد در صورتي كه آن حضرت مي دانست كه مولا چندين معني را مي دهد و اگر رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- مي خواست علي را به جانشيني خويش برگزيند. چرا ساده تر از آن نفرمودند:

 اي مردم من كنت رسوله فهذا علي خليفتي و وليي من بعدي.

كه البته بنده با اين منطق مولانا احساس مي كردم كه لال شده ام در ادامه بحث پيرامون اعتقادات شيعي، اعضاي گروه سعي داشتند تا با ارائه استدلال به مولفه هاي شيعي حقانيت مذهب شيعه را اثبات نمايند، اما در هر بار و ارائه استدلال و منطق كه البته نمي توانستيم به صورت ريشه اي و ملاحظات قرآني مطرح و بعضا از كتب و منابع شيعي استناد مي شد، مولانا اظهارمي داشت كه اينها منطق و استدلال شيعه هستند نه قرآني.

در مورد مرتد شدن صحابه رضي الله عنهم بعد از پيامبر، كه اين يكي از اعتقادات شيعه مي باشد، "مولانا" با دلايل مستند و محكم اين را نيز رد كردند، كه مختصري  از آن به شرح زير مي باشد:

مولانا با قيافه اي جدي خطاب به آقاي فاطمي گفت: در حوزه هاي علميه شما هر سال درصد قبولي چقدر است؟ آقاي فاطمي گفت: 98 يا 97% مولانا فرمود: خدايا تو را سپاس مي گويم درصد قبولي اينها در حوزه هاي علميه اي كه دارند 97 و 98% است با اين همه نقص و گناه و فسق و فجور، اما درصد قبولي مكتب رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- فقط 5 يا 6 نفر از آن جمع بزرگ صد هزار نفري است. اين را كدام عقل سليم قبول مي كند؟ آيا اين خود اهانت و توهيني به روش تربيتي رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- نيست؟ آيا اين يك ضعف و نقص بزرگي براي پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- نيست كه نتوانسته شاگرداني تربيت نمايد كه بر عقيده و باورشان بمانند؟ و به محض رحلت ايشان از دنيا، به خاطر متاع دنيوي مرتد شوند.

كدام عقل سليم قبول مي كند كه آنان براي دنيا از دين برگشته اند، در حالي كه هست و نيست خودشان را، مال و زن و فرزند و پست و مقام و تمامي آنچه كه داشتند را در راه پيشرفت و ترقي دين فدا نمودند.

چرا آنان كه همين طوري به ياوه گويي و هرزه گويي نسبت به اصحاب رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- مي پردازند اندكي تفكر و تدبر و تعقل نمي كنند؟.

خداوند خودش در قرآن فرموده: ﴿رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْه﴾. مگر مي شود كه خدا در آن وقت از آنها راضي باشد و در آينده آنان را به دوزح بفرستد. آيا اين نيز عيب و نقصي براي خداوند متعال نمي باشد. مگر خداوند متعال از آينده ي اين افراد خبر نداشته كه مطلقا فرموده از آنان راضيم و بهشت را به آنان داده ام، آيا علم خداوند مـحدود است و آينده را نمي داند كه شماها اين اعتقاد را داريد. اگر خداوند به آينده علم دارد و مي دانست كه اينها مرتد مي شوند و از دين خارج مي گردند، چرا فرموده:

﴿وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَرَضُواْ عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيم﴾. [4]

آناني كه از اهل تشيع اند و خود را عالم مي دانند، اين آيه را چطور مي خواهند تفسير نمايند. پس اين بهشتي كه خدا فرموده براي ابد در آن مي مانند و اين را نيز براي اينها آماده كرده، آيا اينها دروغ هستند؟. چرا آناني كه هجرت كردند مهاجرين مكه بودند، امثال حضرت ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبدالرحمن و… به هر صورت پس از حدود دو ساعت تفسير آيه تطهير و مباحثات اعتقادي طوري خود را گم كرده بوديم كه تصور مي رفت كه از اول ريشه نداشتيم و يا اينكه با الفباي واقعيات و ادبيات مباني اعتقادي اسلام بيگانه ايم. واقعا احساس شكست و عدم توفيق در فضا و جمع اعضاي گروه كاملا مستولي شده بود. لذا پس از ختم جلسه تصميم گرفتيم آقاي حسيني را به دفترمقام معظم رهبري بفرستيم تا اتومبيل را بياورد و گروه را بر گرداند.

بعد از ظهر همان روز و پس از سه روز توقف در محل به دفتر مقام معظم رهبري مراجعت نموديم.

در تحليل كلي اعضاي گروه فرازهاي زير كاملا مشهود بود: بحث تفسير آيه ي تطهير جو كاملا روحاني حاكم در جلسه، واقعيت هاي قرآني، ديني، عقيدتي، احاطه و تسلط كامل مولانا در تفسير آيات قرآني و ديني، صراحت بيان و عقيده، برخوردهاي عالمانه و عارفانه مولانا، ثبات و وقار و شخصيت علمي ايشان، ابراز محبت ايشان نسبت به الگوهاي ديني خاصتا اهل بيت (حضرت علي، حضرت فاطمه، حضرت حسن، حضرت حسين و...) كاملا قابل توجه بود.

اعضاي گروه پس از بازگشت به قم و تقديم گزارش سفر و نوار مكالمات ضبط شده در مقاطع مختلف به مركز مديريت حوزه علميه قم و اعتراف به عدم توفيق و شكست در سفر مزبور و بيان شرح كامل سفر نمودند ضمن اينكه آقايان طراحان برنامه ريزان به روال هميشگي اظهار داشتند كه مسأله همين جا است و مشكل همين است كه علي الاصول سني ها با مكتب علوي و اهل بيت عناد و عداوت تاريخي دارند، واضافه نمودند كه برنامه سفر مزبور آزمايشي و مورد خاص بوده، گرچه ماموريت گروه اعزامي نا موفق بوده اما آن را مثبت ارزيابي مي نمودند و حتي مزيدا عنوان داشتند كه سفرنامه مزبور در آينده ملاك تصميم گيري در مركز حوزه ي علميه قم قرار خواهد گرفت.

البته اين طور به نظر مي رسيد توجيه و تعبيرات آقايان و ارزيابي مثبت سفرنامه مزبور صرفا داراي ابعاد خاص و به منظور دلجويي اعضاي گروه مي باشد كه به همين لحاظ هم مبلغ پنجاه هزار تومان به عنوان جايزه به اينجانب پرداخت شد. اما با تحليل كل كه اعضاي گروه ارائه نمودند، ضمن اينكه توجيهات و تعابير متفاوت و سخاوتمندي هاي آقايان در روحيه شكست خورده و ناموفق گروه اثر مثبت بر جاي نگذاشت و بعضا برنامه ريزي هاي طراحان مركز مديريت حوزه علميه قم را زير سوال برد و سفر مذكور را عمدتا يك برنامه خبري، اطلاعاتي و ضعف هايي از مولانا تلقي کردند نه بحث  علمي.

در ارتباط با مسائل اعتقادي، ريشه شكست و عدم توفيق گروه اعزامي را اساسا به اين جهت معطوف و نسبت دادند كه چرا طراحان و برنامه ريزان مركز مديريت حوزه علميه قم بدور از واقعيات وبا رو در رو قرار دادن تعدادي طلبه جوان و كم تجربه در صدد ايجاد طرح مسائل اختلافي و اعتقادي اينگونه بر آمده و به عناوين مختلف در صدد ضعف يابي ديگران صرف داشتن اختلافات عقيدتي و مسلكي و قرار دادن محبان واقعي الگوهاي ديني (اهل بيت) در شمار و رديف مخاصمين و دشمنان حضرات و با برنامه ريزي تشكيل جلسات تقريب مذاهب (وحدت شيعه و سني) شعارهاي وحدت طلبانه سر مي دهند.

البته و به طور مشخص و صرف نظر از تحليل كليه اعضاي گروه اعزامي كه در مركز مديرت حوزه علميه قم به استماع طراحان و برنامه ريزان رسيد، شخصا مضاعف بر آن تحليل ديگري نيز دارم به اين ترتيب كه برنامه ريزيهايي از اين نوع نه تنها هرگز انديشه وحدت شيعه و سني را متحقق نخواهد ساخت بلكه معتقدين به اعتقادات و خط فكري شيعي را در دنياي اسلام هرچه بيشتر منزوي از پيكر جهان اسلام مي گرداند.

اين مسأله مرا بيش از هر زمان ديگر به اين واقعيت بسيار مهم معتقد ساخت كه نه تنها مشيت خداوندي بود تا گروه اعزامي شكست خورده و ناموفق به قم مراجعت نمايد بلكه تقدير بود تا زمينه هاي شكل گيري يك عقيده ي سالم در من به وجود آيد و انگيزه هاي دروني و تجديد نظر در معتقدات شيعي و مشخصا گرويدن و پيوستن و پيوند خوردن به انتخابي دوم و زيستني نو، مذهب اهل سنت را در من ايجاد و احيا نمايد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

سفر حج

بعد از آن سفر سرنوشت ساز به بلوچستان، اراده حج در من پيدا شد. اسباب آن فراهم گرديد و بالاخره، به حج مشرف شدم.

در مكه انسان هاي خيلي موحدي را ملاقات كردم. در مدينه منوره سخنراني علماي اهل سنت را وقتي گوش مي دادم مي فهميدم كه اينها تمام توجه شان را به سوي خداوند متعال معطوف مي دارند و فقط او را عبادت و بندگي مي كنند.

وقتي به زيارت رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- رفتم، اهل تشيعي را ديدم حتي قبر حضرت ابوبكر –رضي الله عنه- و حضرت عمر –رضي الله عنه- را نگاه نمي كردند، در ضمن در سفر حج نسبت به حضرت عايشه صديقه توسط يكي از علماي صاحب نام عربستان كه سخنراني ايراد فرمودند شناخت كلي پيدا كردم. از جمله دشمنيهايي كه منافقين بر اسلام و اهل اسلام روا داشتند تهمتهايي است كه به شخصيت حضرت عايشه صديقه وارد كرده و واقعه افك مي باشد و به گمان خود با اين حربه بزرگترين ضربه را به اسلام و مسلمانان وارد ساختند و در واقع اگر ياري و نصرت خداوند متعال و تدبير و تحمل فوق العاده مسلمانان نبود فاجعه بزرگي و فتنه ي فراگيري رخ مي داد.

مسلمانان در آن شرايط سخت و حساس تاريخي كمال حسن نيت و صبر را در پيش گرفته و چنين موضوعي را كاملا دروغ و بي اساس دانسته و آن را توطئه اي از جانب منافقان دريافتند.

اين اتفاق به خواست پروردگار به نفع مؤمنين تمام شد و حكمتهاي فراوان به همراه داشت كه چند مورد از آنها در ذيل آمده است:

ا- مسلمانان در اين اتفاق امتحان شدند و از لحاظ اخلاقي پرورش يافته و ترقي كردند كه در صورت بروز حادثه مشابه حسن تدبير را داشته و مخصوصا آبروي مسلمانان را مهم تلقي كنند چنانچه در اين حادثه جز سه نفر از مسلمانان احدي حاضر به لب گشايي نبود.

2- وقوع اين اتفاق سبب نزول بسياري از احكام و قوانين اجتماعي شد كه اگر مسلمانان بر اين احكام عامل باشند جامعه آنها از منكرات و زشتيهاي اخلاقي و بروز هر گونه اختلاف و فتنه اي محفوظ ميماند.

3- مسلمين مطمئن شدند كه پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- علم غيب ندارد و اگر غيب مي دانست براءت و پاكدامني همسرش را اعلام مي كرد.

4- و اينكه پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- هر چه مي گويد از جانب الله است پس وقتي كه پيامبر كه أفضل البشر است و حتي از علي و اهل بيت بالاتر و كامل تر مي باشد غيب نمي داند چطور آنها غيب مي دانند؟

5- فضيلت همسر رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- و خانواده اش بالا رفته و در مورد ايشان آياتي از قرآن كريم نازل شد كه تا قيامت براءت و طهارت ايشان تلاوت و تكرار مي شود لذا بر امت اسلام به عنوان يكي از شعائر اسلامي تكريم و بزرگداشت خانواده نبي اكرم –صلي الله عليه وآله وسلم- از جمله همسران ايشان واجب مي باشد.

6- يكي از موارد فوق العاده و نادر در تمام تاريخ اسلام واكنش زيباي تمام مسلمانان آن زمان صحابه پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- مي باشد و مطابقت رأي آنها آيات، نازل شده كه در حقيقت صدق عملي و گفتاري آنها را در بر داشته است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

تحليلي از سخنراني در مدينه در مورد واقعه افك

در سال ششم هجري وقتي كه به پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- خبر رسيد كه قبيله بني مصطلق به قصد غارت نمودن و حمله بر مسلمانان جمع شده و متحد گرديده اند. و آن حضرت –صلي الله عليه وآله وسلم- به خاطر ريشه كني فتنه به وجود آمده عزم جهاد كردند طبق عادت، بين ازواج مطهرات قرعه كشي كردند تا يكي از آنها را با خود ببرند و پس از قرعه كشي نام حضرت عايشه رضي الله عنها در آمد و ايشان همراه پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- خارج شدند.

در بازگشت به مدينه كاروان پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- در جايي منزل گرفت حضرت عايشه رضی الله عنها در اين اثنا براي رفع حاجت از قافله جدا شد, آمدن ايشان به دليل گم شدن گلوبند و تلاش براي يافتن آن مدتي طول كشيد و در اين فاصله كاروانيان كه از غيبت ايشان اطلاعي نداشتند به راه خود ادامه دادند. ايشان پس از بازگشت به محل كاروان وقتي ديد خبري از كاروان نيست از آنجا كه مي دانست حتما دنبال ايشان خواهند آمد در محل دراز كشيده و چادر را بر روي خود كشيد.

 پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- هميشه يك نفر در عقب كاروان مامور مي كرد تا اگر چيزي باقي مانده آن را بياورد و صحابي كه مامور شده بود صفوان بن معطل سلمي بود و وقتي از دور به محل كاروان نزديك شد متوجه وجود فردي شد و با إنا لله و إنا إليه راجعون شتر را در نزديكي ايشان خواباند و بدون هيچ گفتگويي ايشان را سوار شتركرد و مهار شتر را گرفته و قافله را دنبال كردند و به قافله رسيدند.

دشمن از حادثه اتفاق افتاده سوء استفاده كرده و فتنه و حادثه اي معروف به افك را بوجود آوردند اين تهمت بيجا از طرف منافقين صورت گرفت كه به ام المؤمنين با صحابي مذكور (العياذ بالله) نسبت عمل بد و زنا را بستند. در اين امتحان الهي جامعه اسلامي, مسلمانان بجز سه نفر مسلمان سر بلند بيرون آمده و حتي حاضر به لب گشودن درباره آن نبودند و منتظر كلام خدا و رسول او ماندند كه نازل شدن براءت حضرت عايشه رضي الله عنها بيش از يك ماه به طول انجاميد كه دوران بسيار حزن انگيز و پر اضطرابي بر جامعه اسلامي سپري شد.

بعد از سپري شدن بيش از يك ماه آيات براءت نازل شد و پاكي حضرت عايشه رضی الله عنهاا در سوره نور طي آيات 11 تا 26 نازل گرديد.

افرادي چون شيعه, نوه هاي عبدالله ابن ابي رئيس منافقين و بوجود آورنده اين قضيه تا به امروز هم با قلبي نجس و زباني ناپاك آن عفيفه طاهره را مورد تهمت قرار مي دهند و نام مادر مؤمنان را براي خود بزرگترين دشنام تصور مي كنند و آيات صريح قرآن را انكار كرده و عذاب دردناك و لعنت ابدي الهي را براي خود كسب مي كنند. در انتظار روزي كه به گواهي زبان دست و پاهاي خويش باطل و كذب بودن خود را مشاهده كنند و به عذاب و غضب خداوند متعال گرفتار شوند. در ادامه آيات مذكور و ترجمه آنها آمده است نتيجه گيري را به خود شما واگذار مي كنيم.

﴿إِإِنَّ الَّذِينَ جَاؤُوا بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِّنكُمْ لَا تَحْسَبُوهُ شَرّاً لَّكُم بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِّنْهُم مَّا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ

(11) همانا كساني كه تهمت مطرح كرده اند گروهي از شما بودند گمان نكنيد اين مـاجرا براي شما بد است بلكه براي شما خير است و براي هر كس كه از آنها (منافقين) به ميزان گناهي كه مرتكب شده اند عذاب و براي كسي كه بخش عظيم آن گناه را مرتكب شده عذاب بسيار بزرگي در پيش است.

لَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بِأَنفُسِهِمْ خَيْراً وَقَالُوا هَذَا إِفْكٌ مُّبِينٌ (12)

چرا مؤمنان زن و مرد وقتي از منافقان چنين بهتان و دروغ بزرگي را شنيدند به هم ظن نيكو نبردند و نگفتند اين دروغ آشكاري است.

لَوْلَا جَاؤُوا عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاء فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَدَاء فَأُوْلَئِكَ عِندَ اللَّهِ هُمُ الْكَاذِبُونَ (13)

چرا چهار شاهد براي آن نياوردند اكنون كه چنين گواهاني را نياوردند آنها در پيشگاه خداوند دروغگو هستند

 وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ لَمَسَّكُمْ فِي مَا أَفَضْتُمْ فِيهِ عَذَابٌ عَظِيمٌ (14)

و اگر فضل و رحمت الهي در دنيا و آخرت نصيب شما نمي شد بخاطر اين گناهي كه مرتكب شده ايد عذاب سختي به شما مي رسيد؟

إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَتَقُولُونَ بِأَفْوَاهِكُم مَّا لَيْسَ لَكُم بِهِ عِلْمٌ وَتَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَهُوَ عِندَ اللَّهِ عَظِيمٌ (15)

بخاطر بياوريد زماني را كه به استقبال اين دروغ بزرگ رفتيد و اين شايعه را از زبان يكديگر مي گرفتيد و با دهان خود سخني مي گفتيد كه به آن يقين نداشتيد و گمان مي كرديد كه اين مسئله كوچكي است در حالي كه نزد خدا بسيار بزرگ است.

وَلَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُم مَّا يَكُونُ لَنَا أَن نَّتَكَلَّمَ بِهَذَا سُبْحَانَكَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ (16)

چرا هنگامي كه آن را شنيديد نگفتيد براي ما جايز نيست كه به اين تهمت تكلم كنيم و نگفتيد خداوندا تو منزهي اين بهتان بزرگي است.

 يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَن تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ (17)

خداوند شما را اندرز مي دهد كه هرگز چنين كاري را تكرار نكنيد اگر ايمان داريد؟

وَيُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآيَاتِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (18)

خداوند متعال آيات خود را براي شما بيان مي كند و خداوند عليم و حكيم است.

 إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ (19)

كساني كه دوست دارند كه زشتيها در ميان مردم با ايمان شيوع پيدا كند عذاب دردناكي براي آنها در آخرت است و خداوند مي داند و شما نمي دانيد.

وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ وَأَنَّ اللَّه رَؤُوفٌ رَحِيمٌ (20)‏

اگر فضل و رحمت الهي شامل حال شما نمي شد به مجازات سختي گرفتار مي شديد و خداوند مهربان و رحيم است.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ وَمَن يَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ مَا زَكَا مِنكُم مِّنْ أَحَدٍ أَبَداً وَلَكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَن يَشَاءُ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (21)

اي كساني كه ايمان آورده ايد از گامهاي شيطان پيروي نكنيد هر  كس قدم جاي قدمهاي شيطان بگذارد (گمراهش مي سازد) چرا كه او به زشتيها و بديها امر مي كند و اگر فضل و رحمت الهي شامل حال شما نمي شد احدي از شما پاك نمي شد ولي خداوند هركه را بخواهد تزكيه مي كند چرا كه خداوند شنوا و و داناست .

 وَلَا يَأْتَلِ أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنكُمْ وَالسَّعَةِ أَن يُؤْتُوا أُوْلِي الْقُرْبَى وَالْمَسَاكِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ (22)

آنها كه داراي برتري مالي و وسعت زندگي هستند نبايد سوگند ياد كنند كه از انفاق نسبت به نزديكان و مستمندان و مهاجران در راه خدا دريغ می نمايند آنها بايد عفو كنند و صرف نظر نمايند آيا دوست نمي داريد كه خداوند شما را ببخشد زيرا كه خداوند غفور و رحيم است.

 إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ (23)

كساني كه زنان پاكدامن و بي خبر (از هر گونه آلودگي) و با ايمان را متهم مي سازند در دنيا و آخرت از رحمت الهي به دورند و عذاب بزرگي در انتظار آنهاست .

 يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَأَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (24)

در آن روز كه زبانها و دستها و پاهايشان بر عليه آنها و بر اعمالي كه مرتكب شده اند گواهي مي دهند.

 يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَيَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ (25)

 در آن روز خداوند جزاي واقعي آنها را بي كم و كاست مي دهد و مي دانند كه خداوند حق و مبين است.

الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ أُوْلَئِكَ مُبَرَّؤُونَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ. [5]

زنان ناپاك و خبيث از آن مردان خبيث و ناپاك هستند و مردان ناپاك نيز متعلق به زنان ناپاك و زنان پاك و طيبه از آن مردان پاك و مردان  پاك براي زنان پاك و اينان از نسبتهاي ناروايي كه به آنها داده مي شود مبرا هستند و براي آنها آمرزش الهي و روزي پر ارزش است.

و ايشان اضافه كرد اي كساني كه خود را شيعه مي دانيد و تحت اين نام به حضرت عايشه رضي الله عنها و حميراي رسول خدا تهمت و افترا مي بنديد اگر در تهمت و افتراي خود صادق هستيد به اين دو سؤال جواب دهيد:

1- آيا پيامبر خدا –صلي الله عليه وآله وسلم- پاك نبوده است؟ اگر بوده پس بايد قبول كنيد عائشه هم پاك و مبراست.

چون بر اساس سند تاريخ همسر پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- بوده است و خود شما هم به اين واقف هستيد و پاكي ايشان به پاكي رسول خدا –صلي الله عليه وآله وسلم- مربوط است.

2- اگر مي گوييد ايشان (العياذ بالله) ناپاك هستند پس جواب آيه ي قرآن چيست؟ شما يا آيه قرآن را انكار مي كنيد يا پاكدامني پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- را كه در هر دو صورت از ايمان بي بهره هستيد راه ايمان فقط با ايمان داشتن بر پاكي هر دو، پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- و همسر گراميش عائشه صديقه مي باشد.

جواب دو سؤال فوق و انتخاب راه با شماست.

بعد از آن يكي از علما در مسجد نبوي در مورد فضايل و مقام خلفاي ثلاثه سخنراني كرد و با استدلال قوي و محكم مي گفت كه اينها بهترين ياران پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- بوده اند و خداوند منان به اينها وعده بهشت و جنت را داده  است.

در اين سفر نيز به حقايق زيادي دست پيدا كردم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

سفر به كشور سوريه و سليمانيه عراق

سفر به بلوچستان تا حد زيادي در من تأثير گذاشته بود كه به لحاظ فكري و عقيدتي در شرايط بحراني روحي و رواني آن چنان قرار گرفته بودم كه عطش مطالعه و تحقيق هر چه بيشتري پيرامون معتقدات سني در من ايجاد شده بود. به نحوي كه وضعيت پيش آمده مخصوصا اين باور را در ذهنم احيا كرده بود كه رويكرد اعتقادي اساسي يعني پشت كردن به مذهب شيعي، پيوستن و يا پيوند خوردن به مذهب سني اجتناب ناپذير است. لذا تغيير جهت و ديدگاه هاي اعتقادي, رفتار و نحوه برخورد و اساسا آنچه كه در وجود من بروز و ظهور داشت توجه اطرافيان، جامعه و دانشگاه، اساتيد، خانواده و خصوصا انجمن اسلامي دانشگاه را نسبت به من معطوف داشت.

داشتن شرايط خاص روحي و رواني، آن چنان تاثيرگذار بود با توجه به اينكه در آستانه امتحانات قرار داشتم و از دانشجويان ممتاز و موفق در دانشگاه بودم اما مشغله فكري و انگيزه دروني دقيقا توجه مرا به دنياي ديگري جز دانشگاه و ملحوظات دانشگاهي معطوف داشته بود. لذا اساتيد در دانشگاه از تغيير حالت و يا افت تحصيلي من آگاهي پيدا كرده بودند.

رفتارهاي غير عادي و توأم با اضطراب و افسردگي مفرط در من را احساس مي نمودند لذا با برقراري ارتباط و مشاوره با خانواده در صدد چاره انديشي بر آمدند. نظر به اينكه مشكل من مسائلي منهاي ملاحظات تحصيلي و دانشگاهي و يا افت تحصيلي، فراتر از ادبيات به شرح فوق بود. لذا اساتيد دانشگاه و خانواده نتوانستند چاره انديشي كنند و راه حل مناسبي ارائه دهند. در چنين وضعيت روحي و رواني توأم با افت شديد تحصيلي و اينكه در آستانه امتحانات ترمي قرار داشتيم، فرصت ديگري يعني مسافرت به كشور سوريه همراه با كاروان زائرين حاصل شد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

سفر به سوريه

قرار شد با مادربزرگ مادري جهت زيارت مرقد مطهر "حضرت زينب" به همراه كاروان زيارتي به كشور سوريه مسافرتي داشته باشيم. نمي دانم كه چطور شد و چگونه اتفاق افتاد كه تصميم گرفته شد كه در مسافرت مادر بزرگم را همراهي كنم. خبر مزبور از دو جهت براي من خوشحال كننده بود؛ اول اينكه فرصتي پيش آمده بود تا از محيط دانشگاه و دانشجويي حداقل براي مدت زمان محدود، فراغت حاصل و يا به عبارتي از شر درس و محيط دانشگاهي راحت شوم. دوم اينكه فرصت خوبي نيز بود تا در كشور سوريه پيرامون اصول و مباني اعتقادي اهل سنت مطالعه و تحقيق بيشتري داشته باشم.

در اين سفر دوست ارجمندم جناب آقاي عليرضا مـحمدي (رحمه الله) نيز ما را همراهي مي كرد.

در بعد از ظهر اولين روز اقامت، حادثه اي نه چندان مهم، اما جالبي اتفاق افتاد به اين ترتيب كه در يك مغازه ي لوكس فروشي تعدادي از خانم هاي ايراني حضورداشتند، ظاهرا اين طور كه به نظر مي رسيد يك نفر يا احتمالا صاحب مغازه به يك خانم ايراني چيزي فروخته بود, اين موضوع زمينه مشاجره و منازعه همسر خانم را با صاحب مغازه فراهم نمود، با ميانجيگري ما مسأله خاتمه يافت. اين حادثه ي ساده و بدون زمينه سبب شد تا با صاحب مغازه ارتباط برقرار كنيم، البته اشاره به اين مساله را نيز ضروري مي دانم كه من و آقاي محمدي به عنوان روحاني و در تركيب خادمين كاروان قرار داشتيم. به روال طبيعي و معمول بايستي براي راهنمايي زوار در جلسات و مناسبات مذهبي شركت مي نموديم. لذا زود رفتن و دير آمدن ما زمينه هاي عدم رضايت خادمين كاروان و مشخصا خشم و غضب مادر بزرگم را به دنبال داشت.

بالاخره توسط همان دوست جديد و يا به عبارتي صاحب مغازه با شخصي روحاني سني مذهب آشنا شديم. به ايشان گفتيم كه قبلا شيعه و حالا سني شده ايم و جهت مطالعه و تحقيق آمده ايم، اما شيخ عبدالله به هيچ وجه نپذيرفت، كه بالاخره پس از يكي دو مورد مصاحبه و مجالست با ايشان تا حدي كه حاضر شديم به قرآن قسم ياد كنيم اما شيخ عبدالله گفت: شيعه نه به قرآن اعتقاد دارد و نه من به شما اعتماد دارم. به هر شكل و صورت و سماجت بالاخره ايشان را متقاعد و حدود چند روزي كه در سوريه اقامت داشتيم، از مباحثات با وي اين طور برداشت كرديم كه صراحت بيان و عقيده و تسلط وي به مفاهيم قرآني به شكلي بود كه نمونه آن را در سفر بلوچستان شاهد بوديم.

"شيخ عبدالله" اصالتا عرب بود اما به زبان فارسي تسلط كامل داشت. همچنين در مصاحبت با وي ايشان اظهار داشت كه قبلا دو سال در زندان هاي ايران زنداني و علت زنداني شدنش را به جهت ملاحظات اعتقادي و برخورد با روحانيون شيعي عنوان داشت و اضافه نمود كه حتي يك بار نيز مورد سوء قصد و به قول خودش مورد تيراندازي اطلاعاتي ها قرار گرفته است. به هر حال همنشيني و مجالست با شيخ عبدالله آن چنان ما را مشغول كرده بود كه ظرف مدت يك هفته اقامت، نه تنها چنان رغبت به حضور در مجالس و مناسبت هاي مذهبي شيعي مثل زيارت قبور و غيره نداشتيم، بلكه از آن نيز اكراه داشتيم، خصوصا اينكه قرار بود دعاي كميل در حرم "حضرت زينب" توسط من قرائت شود، اما به حسب معتقدات اهل سنت كه خواستن و تقاضاي رفع حاجت، جز از ذات پاك خداوند از شخصيت ها و الگوهاي ديني تحت هر شكل و عنوان نادرست و قريب به شرك مي باشد، لذا از خواندن دعاي كميل نيز امتناع نموديم.

سفر چند روزه در سوريه، مجالست و مصاحبت با "شيخ عبدالله" آن چنان تحول عقيدتي و اساسي در ما ايجاد كرده بود و ديدگاه هاي اعتقادي ما را دگرگون ساخت بود كه تا آن زمان هيچ گاه با چنين حالات روحي و رواني مواجه نشده بوديم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

سفر به كردستان (سنندج و سليمانيه عراق)

پس از مراجعت از سفر سوريه من و آقاي محمدي به اتفاق تصميم گرفتيم از طريق كردستان (سنندج) به سلمانيه عراق نيز سفري داشته باشيم، گر چه تقريبا در مراحل پاياني ترم و آغاز امتحانات قرار داشتيم. اما اعتنايي به درس و امتحانات و غيره نمي كرديم.

لذا به سنندج و سپس به مريوان عزيمت نموديم در مريوان مقدار وجهي كه جهت هزينه سفر و پيش بيني به همراه داشتيم به سرقت رفت و ما ناگزير به مراجعت شديم و به تهران برگشتيم.

پس از اتمام امتحانات و در زمان محدود، مجددا قصد سفر سلمانيه را كرديم. از طريق سنندج و مريوان و به صورت غير مجاز به سليمانيه عراق رفتيم. پس از ورود به سليمانيه و توقف كوتاه با توجه به اينكه سليمانيه مركز و پايگاه سازمان به اصطلاح «مجاهدين خلق» بود. لذا تعدادي از اعضاي سازمان از حضور ما در سلمانيه مطلع شدند كه با برقراري ارتباط با ما به قول آنان دانشجو و طلبه فراري بوديم، خواستند تا جذب سازمان آنان شويم اما از آنجايي كه ما داراي هدف خاص و اعتقادي و خطي جداي از خط  آنان بوديم، از پذيرفتن هرگونه پيشنهاد آنان امتناع ورزيديم.

پس از مدت زمان كوتاهي با شخصيت روحاني سني به نام «شيخ ابراهيم» و «شيخ عبدالقادر» كه اصالتا ايراني (سنندجي) و مقيم سلمانيه بودند، آشنا شديم و در اوايل ايشان نيز به هيچ وجه حاضر نبودند با ما مجالست و مصاحبت داشته باشند، اما به اصرار و سماجت فراوان و قسم قرآن بالاخره وي را متقاعد نموديم تا پيرامون معتقدات سني با ما مجالست و مصاحبت داشته باشد كه پس ازحدودا چهار روز همنشيني و بحث با ايشان پيرامون اصول و مباني اعتقادي سني ديگر جاي هيچ گونه شك و ترديدي در جهت تغيير و رويكرد اساسي و مشخصا پشت كردن به مذهب شيعي و پيوند خوردن به مذهب سني براي ما باقي نمانده بود. لذا پس از بازگشت به تهران و حضور در دانشگاه، اعتقادات خود را به صورت علني و آشكار مطرح و يا به عبارتي رسما اعلام نموديم كه ما به مذهب اهل سنت گرويده ايم.

وقتي كه در مريوان بسر مي برديم، يك شب در روستايي خواب بوديم، ناگهان عليرضا محمدي (رحمه الله) با يك حالت عجيب و خوفناكي از خواب پريد و صدايي سر داد، من نيز بيدار شدم پرسيدم چه شده؟

عليرضا با حالتي كه عرق از سر و رويش مي ريخت، فرياد زد: من امشب رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- را در خواب ديدم. من شگفت زده از ايشان پرسيدم چه خوابي ديدي؟ ايشان در جواب گفتند: كه رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- را ديدم كه در ميان جمعي از يارانش نشسته بودند. فرمود: عزيز من را بگوييد بيايد. پس از مدتي نگاه كردم، جناب "مولانا" تشريف آوردند. ايشان گفتند: در همين لحظه از هوش رفتم، هنگامي به هوش آمدم مشاهده كردم رسول اكرم –صلي الله عليه وآله وسلم- قرآن و قلم و دفتري به ايشان داده و تشريف بردند وقتي به ما پشت كردند و در حال رفتن بودند، دنبال ايشان رفتم و گفتم: يا رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- من از امت شما هستم.

پيامبر از من ناراحت شد و با خشم و غضب فرمود: شيعه از امت من نمي باشد.

بعد از تعريف خواب، همان شب به طور صد درصد و با كمال اطمينان از مذهب خود برگشتيم و به حقيقت پيوستيم.

نحوه نماز خواندن ما كه به صورت دست بسته و همانند اهل سنت نماز اقامه مي كرديم، و همچنين حرف ها و حالات ما، توجه اطرافيان را كاملا به خود جلب كرده بود. از اين رو ما با برخوردهاي انجمن اسلامي دانشگاه يا عكس العمل هاي شديد آنان مواجه شديم و از چهره و سيماي اساتيد و دانشگاهيان دريافته بوديم كه با نگاه هاي تحقير آميز و تمسخر آميز و بعضا عباراتي همانند سني، عمري، وهابي، دشمنان اهل بيت تا حدي تحت فشار روحي و رواني قرار داشتيم كه وصف آن را ناممكن مي دانم.

به هر حال طبيعت و اقتضاي ذاتي و داشتن عقيده به ما حكم مي كرد تا در مقابل تمامي فشارهای وارده صبر و ثبات و استقامت داشته باشيم.

پس از اظهارعقيده خويش با بقيه دانشجويان اهل سنت كه در دانشكده حدود پانزده نفر بودند، شروع به برگزار كردن نماز جماعت نموديم.

يك روز بر تخته سياه كلاس، در دانشگاه با خط درشت نستعليق نوشتيم «تشيع آئين خدعه و خرافات»

و در زير آن نوشتيم:

عشق به سنت رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- ذهنيت هر مسلماني است و اهل سنت يعني عمل بر كردار رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- كه اين جهت گيري احساسي و حركاتي از اين نوع، فضايي متشنج در دانشگاه ايجاد كرده بود، به نحوي كه حاصل اين گونه برخوردهاي احساسي به قول آقايان شرايط  غير قابل تحملي را در دانشگاه به وجود آورد. در چنين اوضاع و احوالي كه تقريبا با امتحانات پايان ترم همراه بود، با عليرضا محمدي تصميم گرفتيم به مشهد مسافرتي داشته باشيم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

سفر به مشهد

پس از آن جو نا خوشايند در دانشگاه به سوي مشهد رخت سفر بستيم. در چنين شرايطي پس از ورود به مشهد، يكي دو روز بعد به محل سابق مسجد "شيخ فيض محمد" كه تخريب و به فضاي سبز مبدل شده بود، آنجا با يك جوان سني از منطقه "خواف " كه ملبس به لباس محلي بود، ملاقات كرديم، بدون زمينه قبلي به صحبت كردن و بحث پيرامون تخريب مسجد "شيخ فيض" و تبديل آن به فضاي سبز، پرداختيم.

توضيحا اينكه زماني كه مسجد (شيخ فيض محمد) مشهد تخريب شد، هر دو نفر ما به عنوان طلبه در حوزه علميه (نواب صفوي) مشهد حضور داشتيم و با چشمان خود ديديم كه پس از تخريب مسجد شيخ فيض محمد جامعه اهل سنت مشهد كه در خيابان اصلي روبروي بانك ملي مركزي مشهد لنگهايي كه بر دوش داشتند پهن كرده و با صف بندي و اقامه نماز، همانند سوگواران عمامه ها را از سر برداشته و اشك ريزان بر روي چشم ها مي گذاشتند و به ناله و زاري مي پرداختند، و اكثر جامعه اهل سنت غيور ساكن مشهد را مشاهده كرديم كه همه سر شكسته و يكتا پيراهن و ژوليده بودند. جوان طلبه اي از ساكنان تقي آباد مشهد مي گفت: روزي پيرمردي را با چهره اي نوراني ديدم كه سرش شكسته و پا برهنه بود، گفت: مي خواستم به او غذايي بدهم ايشان در جواب گفتند: عبادتگاه ما شهيد شده است! و من هيچ تمايلي به غذا ندارم و در همين لحظه ديدم كه اشك از چشمانش جاري شد كه قلب هر انسان با وجداني را جريحه دار مي كرد. ضمن بحث پيرامون تخريب مسجد فيض و تجديد خاطرات با يكديگر از شخصيت و جايگاه حضرت علي و اينكه بعضي ها با طرح مسائل غير واقعي و خرافي شخصيت آن حضرت را تخريب و مخدوش مي نمايند، بحث و گفتگو داشتيم.

در همين حال پيرمردي كه در كنار فضاي سبز پارك و نزديك به ما نثسته بود و عمامه سبزي به سر داشت و گويا كه سيد بود، به تصور اينكه ما سني هستيم و داريم به حضرت علي توهين مي كنيم، دفعتا با زدن سنگ و يا آجري بر فرخ آقاي محمدي زد و وي را طوري مجروح كرد كه خون از سرش جاري شد.

پس از سفر دو روزه مجددا به تهران باز گشتيم. در اين وقت تقريبا امتحانات به پايان رسيده بود و با نمرات قبولي ترم را پشت سرگذاشتيم. حدودا پنج روز بعد به انجمن اسلامي احضار و پيرامون اعمال خلاف ما، توضيحاتي خواسته شد كه اتفاق مزبور اولين جرقه و يا آغاز درگيري هاي ما در ترم دهم و محيط دانشگاه بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

آغاز ترم جديد و تحولات تازه

پس از مراجعت از شهر مشهد، ثبت نام و شروع ترم دهم و اساسا حضور در دانشگاه، يك روز از بلندگوي دانشگاه من و آقاي محمدي را به دفتر انجمن اسلامي دانشگاه صدا زدند. در دفتر انجمن اسلامي، اعضاي هيئت علمي دانشگاه و امام جماعت دانشگاه و نيز مسؤل انجمن اسلامي دانشگاه حضورداشتند. پس از صحبت هاي مقدماتي، مسؤل انجمن اسلامي دانشگاه خطاب به ما گفت: راست بگوييد عامل اصلي انحراف عقيده شما و ايجاد تشنج و آشفتگي در دانشگاه (منظور ايشان شعار نويسي بر تخته كلاس بود)، كيست و مساله چيست؟ آقاي حسيني پس از بحث هاي فراوان گفت: مساله را آن چنان كه هست و اتفاق افتاده بيان كنيد تا بتوانيم قبل از آنكه مساله به جاهاي باريك بكشد (احتمالا منظورش اطلاعات بود) به اصطلاح خودمان سر و ته قضيه را به هم آوريم.

مسئولين به صورت اشاره و كنايه مي گفتند: از سني شدن و سني بودن ما ناراحت نيستند و بيشتر روي اين تكيه داشتند كه در حد مسؤليت هاي انجمن اسلامي بايد از بي نظمي و تشنج در دانشگاه جلوگيري نمايند و مي گفتند به همين جهت مساله را پيگيري مي نمايند. اما ما كاملا متوجه اين مساله شده بوديم كه بحث نا امني دانشگاه با توجه به اينكه هيچ گونه نا امني و تشنج در دانشگاه وجود نداشته و ما نيز به هيچ وجه عامل نا امني نبوده و نخواهيم بود، تعبير ما اين بود كه مسئول انجمن اسلامي دانشگاه و سايرين از سني شدن و يا سني بودن ما بسيار حساس و ناراحت هستند، با اين حال در پاسخ به سؤالات آقاي حسيني گفتيم كه با مطالعه و تحقيق تغيير جهت و عقيده و يا به عبارتي سني شده ايم. لذا از بحث سني شدن خود، عامل را فقط مشيت خداوندي مي دانيم و نه غيرآن. به هرحال تاكيد آقايان تا حدي بود كه به اصطلاح اگر واقعيت را نگوييم كنترل از دست آنان خارج و سر كار ما به اطلاعات كشيده خواهد شد، اما واقعيت جز آنكه گفتيم چيز ديگري نبود.

لذا نظر آقايان تأمين نشد و نهايتا مسئول انجمن اسلامي دانشگاه قلم و كاغذي به آقاي محمدي داد و گفت: بنويسيد كه اشتباه كرده ايم و مجددا مرتكب عمل خلاف نخواهيم شد آقاي محمدي قلم و كاغذ را گرفت و نوشت تا به حال اشتباهي نكرده ايم فقط اشتباه ما اين است كه عاشق دين خدا شده ايم و مي خواهيم كه موحد باشيم، نوشته را به وي داد. او پس از مطالعه ي كاغذ، خشمگين تر از قبل شد.

ما را از دفتر انجمن اسلامي دانشگاه بيرون كرده، مدت چند روزي گذشت كه در فضاي دانشگاه و در حالي كه به اتفاق تعدادي از همكلاسي ها و دانشجويان در محوطه دانشگاه بوديم، يك دستگاه اتومبيل پاترول در جلوي درب متوقف و دو نفر آمدند و بدون سؤال و جواب من و آقاي محمدي را مي خواستند سوار ماشين كنند. زماني كه كشان كشان مي خواستند ما را به طرف اتومبيل ببرند، دانشجويان حاضر در محوطه با مشاهده صحنه كه آن را تحقير و اهانت به قشر دانشجويي مي دانستند، به اعتراض پرداختند تا حدي كه تشنج بيشتر و برخورد دانشجويان را با مامورين اطلاعات محتمل مي نمود. مامور اطلاعاتي با مشاهده وضعيت پيش آمده، از موضع سرسختانه خود صرف نظر كرده و با عنوان اين مساله كه مامور هستيم و معذور، و به قول خودشان خواستند محترمانه ما را ببرند كه با اين ترتيب ما را سوار ماشين كردند و به اداره اطلاعات بردند.

اشاره به اين مساله را نيز ضروري مي دانم آنچه كه به نظر رسيد و شايد مهمترين عامل كه سبب گرديد به موضع گيري سرسختانه مامورين اطلاعات عكس العمل نشان داده و تا سر حد برخورد و ايجاد تشنج مقاومت كنند، قطعا حضور دانشجوي سني مذهب بنام (محمد رضا موسايي) كه  اهل گرگان و دانشجوي نمونه علوم پزشكي و هم ترمي ما بود و حتي در زماني كه نماز جماعت را در دانشگاه برپا داشتيم، ايشان يكي از كساني بود كه پشت سر ما نماز اقامه مي كرد، و به اتهام حادثه همان روز و مدتي بعد و شايد به فاصله حدود سه روز بعد وي نيز دستگير شد.

به هر حال به محض بردن ما به اطلاعات، چشمان ما را بسته و پس از منتقل شدن به اتاق رخت كن و تعويض لباس و پوشاندن لباس مخصوص زندان به سلول هاي تك نفري انتقال يافتيم.

فضاي زندان يا بازداشتگاه و هر آنچه كه تعبير مي شد تا حدي تاريك و خوفناك بود كه تصور آن را نمي كرديم. براي اولين بار من و آقاي محمدي چشم بسته به دفتر رئيس و يا هر كسي ديگر كه وي را حاجي صدا مي كردند برده شديم. حاجي با مقدمه چيني و به اصطلاح تذكر در مورد اعمال خلاف و يا موارد اتهام از ما خواست عامل اصلي به اصطلاح گمراهي خود را بازگو و معرفي نماييم.

با توجه به اينكه در رابطه با سني شدن عاملي جز مشيت خداوندي وجود نداشت، واقعيت را گفتيم و اظهار داشتيم كه تغيير عقيده ما صرفا بر اساس مطالعات و تحقيقات و برداشت هاي شخصي بوده، كه البته ايشان اظهارات ما را دروغ و كلك و غيره تعبير كردند و گفتند كه من فعلا هم قاضي هستم و هم خداي شما "معاذ الله" و همه چيز را اگر راست بگوييد، كمكتان مي كنم در غيراين صورت هر چه بخواهم عمل مي كنم.

چون شخصيت مزبور (حاجي) با مقاومت سرسختانه آقاي محمدي كه به حق از من شايسته تر، شجاع تر و با شهامت تر بود روبه رو شد، و پاسـخ هاي عليرضا، حاجي را سخت خشمگين كرد، نهايتا حاجي با زدن سيلي به صورت آقاي محمدي گفت: هر طور شده حقيقت را از گلويتان بيرون مي كشم.

چون حاجي نتوانست از ما اعتراف بگيرد و خصوصا با مقاومت آقاي محمدي مواجه شد، ناگزير به روش ديگري دست زد، يعني نصيحت و توجيه و غيره كه در چنين حالي حاجي خطاب به آقاي محمدي گفت مي داني اينجا كجاست؟ آقاي محمدي در جواب گفتند: اينجا جايگاه شياطين است. سپس حاجي گفت: مي داني كه من كي هستم. محمدي پاسخ داد: شما هر كه باشيد من خيلي شما را دوست دارم. حاجي خطاب به محمدي گفت: چرا مرا دوست داريد؟ آقاي محمدي گفت: بخاطر اينكه خيلي احمقي.

به هر حال پس از پذيرايي مفصل ما را روانه تك سلول ها كردند از آن به بعد ما را به طور جدا جهت بازجويي مي بردند و ظرف يك هفته كه در زندان بوديم، جز اينكه صداي همديگر را مي شنيديم به لحاظ اينكه شب و روزي در زندان نبود و گويا هميشه شب بود، همديگر را نديديم.

ده روز زندان پايان يافت و نمي دانيم كه چطور شد تا اينكه پس از ده روز لباس ما را پوشاندند و با چشم بسته ما را بيرون بردند. وقتي متوجه شديم در نزديكي دانشگاه چشم هاي ما را باز و رها كردند كه همان روز با حضور در دانشگاه و دفتر انجمن اسلامي كه آقاي وحيد خراساني و پدر نيز حضور داشت، به محض مشاهده ما، پدر نيز مرا با زدن سيلي و كتك كاري مورد ملامت قرار داد. آقاي محمدي به پدر گفت: ايشان به اندازه كافي كتك خورده است لااقل شما ايشان را بيشتر نزنيد. پدر با ناسزاگويي و فحش به آقاي محمدي اظهار داشت به شما ربطي ندارد. به هر حال پس از ده روز زندان و آزاد شدن، ترجيح داديم از انجام هرگونه اعمال احساس گونه و حساب نشده پرهيز كنيم و ناگزير شديم از ابراز عقيده در ملأ عام و يا اقامه نماز جماعت و شعار نويسي و غيره خودداري نمائيم. كه به قول و يا تعبير آقايان، عاقل و يا سر عقل آمده بوديم. البته تحليل شخصي ما اين بود كه عامل اصلي درگيري و ايجاد مشكلات مزبور، آقاي دكتر حكاكيان بود ايشان عضو هيئت علمي دانشگاه و شايد عضوي از اطلاعات بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

بروز و شکل گیری اختلاف خانوادگی

پس از اتفاق زندانی شدن ده روزی و سپس آزادی از زندان و به موازات آن گرفتاری ها در محیط دانشگاه، مشکل دیگری یعنی آفت خانوادگی و یا به عبارتی دیو ناسازگاری خانوادگی و چنگ و دندان نشان دادن بر مشکلات دیگر افزوده شد. طوری که شیرازه و مناسبات زندگی ما را تحت الشعاع قرار داده و به هم ریخت.

به این ترتیب که همسرم به بهانه زندان رفتن من که به اصطلاح مایه سرافکندگی و شرمندگی خانواده در بین فامیل و یا خانواده تحقیر شده بود، به صراحت عنوان داشت که به هیچ وجه حاضر نیست و یا نمی تواند با شوهری که دشمن اعتقادات شیعی اوست (به قول وی اهل بیت ، دشمن علی ، فاطمه ، حسن و حسین ) در زیر یک سقف زندگی کند. گرچه مسئله فراتر از این بود و معطوف به زمان ازدواج بود، چرا که ازدواج من با همسرم بر پایه و اساس تفاهم و علاقه مندی نبود و طول مدت زمانی که همسرم احساس کرده بود در صدد تغییر جهت و عقیده شیعی هستم با من نیز بگومگوهایی داشت اما اتفاق زندانی مزبور دستاویز بهانه و فاکتور منفی خوبی بود تا همسرم تحت این عنوان تقاضای جدائی داشته باشد.

به هر حال پدر و مادر نیز که پس از رفتن من به زندان به اصطلاح اعتبار خانوادگی آنان را زیر سوال برده بود و به قول خودشان افت شخصیتی تلقی می شد در حاشیه قرار گرفته و فقط نظاره گر ماجراهایی بودند که به حسب گذر زمان اتفاق می افتاد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست 

 

سفر به كاشان و سخنراني در مسجد كاشان

به اتفاق آقاي محمدي با ماشين شخصي خودمان به كاشان عزيمت كرديم. البته هدف از مسافرت كاشان را قبلا در ذهن خود برنامه ريزي كرده بوديم به نحوي كه قرار گذاشتيم با حضور در كاشان و بر قراري ارتباط با فرزند "آيت الله مدني" كه مديريت حوزه علميه را به عهده داشت، برنامه سخنراني داشته باشيم، گرچه از آثار و نتيجه مسافرت و سخنراني در كاشان آگاهي كامل داشتيم و مي دانستيم سخنراني در چنين مكاني خاص، پرداخت بهاي سنگيني براي ما به همراه داشت و يا به تعبيراتي اجراي چنين برنامه اي مصداق كامل خودكشي و درگيري هاي بعدي و غيره خواهد بود، اما تمام مشكلات را پذيرفتيم و يا به عبارتي اعتراف داريم به اين كه انگيزه هاي دروني و اعتقادي سبب شده بود بدون توجه به آثار و عواقب خطر ساز چنين برنامه اي، به اصطلاح ريسك كرده و تمامي آثار تخريبي اين سفر را پذيرفتيم.

بر اين اساس عزم سفر كرده بوديم. پس از ورود به كاشان آقاي "مدني" فرزند "آيت الله مدني" را در منزلشان ملاقات كرديم. با توجه به آشنايي قبلي كه با ايشان داشتيم برنامه سفر خويش را به اطلاع ايشان رسانيديم. از او خواستيم تا ترتيب برگزاري جلسه سخنراني را بدهند. آقاي مدني كه احتمالا از تحولات اعتقادي (سني شدن ما) بي خبر بود و يا از مشكلات و گرفتاري هاي ايجاد شده در دانشگاه اطلاعي نداشت، لذا پذيرفت و در مناسبتي خاص و در يكي از مساجد كاشان برنامه سخنراني را ترتيب داد كه با اين شكل توانستيم در مسجد كاشان سخنراني داغي را ارائه نماييم.

البته اشاره به اين نكته را نيز ضروري مي دانم، كه آقاي محمدي به لحاظ داشتن لكنت زبان، معمولا برنامه سخنراني را به عهده من مي گذاشت. لذا در ابتداي بحث و سخنراني سعي كردم كلي بافي و يا كلي گويي را مراعات و در شرح و بيان عقيده، تعديل و نظرات اعتقادي خود را طوري مطرح سازم كه احساس بر انگيز نباشد، اما اين طور نشد و به اصطلاح تا جايي پيش رفتم كه خط فكري شيعي را زير سؤال بردم، و به خط قرمز رسيده بودم.

چون بحث شخصيت و جايگاه "حضرت عمر" در بين خلفاء و صحابه پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- و همچنين اين نكته را اضافه كردم كه اسلام آوردن علي آنچنان كه مي گويند و مي نويسند باعث فخر و مباهات نيست زيرا علي كودكي بيش نبوده و در خانه رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- پرورش يافته و افكار و اخلاق و عقيده رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- در او نيز تاثير گذار بوده، پس اسلام آوردن حضرت عمر مهم است كه ايشان يكي از بزرگان قبايل بوده و موضوع "ابولؤلؤ" ملعون نيز به ميان كشيده شد، حضار در جلسه كه شايد تا آن زمان هيچ گاه با چنين سخنراني و از زبان هيچ روحاني شيعي نشنيده بودند و به اصطلاح گنگ و منگ و گيج و متعجب شده بودند كه چه شده كه يك روحاني شيعي از شخصيت "حضرت عمر"، و به قول آنها دشمن اهل بيت اين طور و با احترام ياد مي كند.

به هر حال وضعيت را به حدي نامناسب ديدم كه ترجيح دادم به سخنراني خاتمه دهم. پس از ختم جلسه سخنراني به هر شكلي كه شد از مسجد خارج شده و به تهران برگشتيم.

مدتي بعد از برگشتنمان به تهران، سخنراني مزبور بازتاب نامناسبي در فضاي دانشگاه به جا گذاشت و تقريبا اين طور مطرح مي شد كه تعدادي سني وهابي با لباس روحاني شيعي در مسجد كاشان سخنراني كرده اند.

البته آنچه كه به نظر مي رسيد، خبر مزبور بازتابي از سخنزاني روز جمعه بعد، امام جمعه كاشان بود كه با انتقاد از عملكرد نيروي اطلاعاتي در مورد اجازه دادن سخنراني به دو نفر سني وهابي در مسجد كاشان كه به قول ايشان از دشمنان مذهب شيعي تعريف و يا تمجيد نموده بودند را زير سؤال برد.

پس از فروكش نمودن بازتاب خبر سخنراني در كاشان و آرام شدن فضاي دانشگاه، متوجه شديم كه دانشجوي زنداني (محمد رضا موسايي)، پس از دستگيري توسط مامورين اطلاعات و شكنجه هاي روحي و رواني و خصوصا شوك هاي برقي مغز، دچار اختلالات رواني شده و در آسايشگاه رواني تهران نگهداري مي شود. لذا من و آقاي محمدي به آسايشگاه جهت ملاقات با ايشان رفتيم.

آقاي (محمد رضا موسايي) كه كاملا دچار اختلالات رواني شده بود ما را نمي شناخت و پس از ورود ما تا حدود نيم ساعت با خنده هاي ممتد به ما نگاه مي كرد، كه با مشاهده حالت رواني اين دانشجو، ناراحتي و اضطراب شديدي به ما دست داد. زيرا ايشان از متفكرترين ومغزهاي دانشگاه به شمار مي رفتند. به هر حال بعدا متوجه شديم كه ايشان به همين حالت شهيد شده اند. «إنا لله و إنا إليه راجعون» اين اتفاق در اواسط ترم دوازدهم دانشگاه روي داد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

اخراج از دانشگاه، شكنجه و زندان

در ابتداي ترم سيزدهم قرار داشتيم، پس از شايعات زيادي در مورد واقعه سخنراني كاشان و به دنبال آن شهادت "محمدرضا موسايي" سعي مي كرديم تا از انجام هرگونه تحرك و عمل غير معمولي، خصوصا اعمال غير متعارف و بر پايي نماز جماعت كه در دانشگاه زمينه هاي عدم رضايت مسؤلين دانشگاه، به ويژه انجمن اسلامي را به دنبال داشت، پزهيز نمائيم، اما واقعه شهادت "محمد رضاموسايي" باعث شد تا به مناسبت گراميداشت خاطره و ياد اين دانشجوي شهيد، مجلس بزرگداشتي برگزار نماييم.

پس از برگزاري مجلس و اقامه نماز جماعت كه حدود هشتاد يا نود نفر دانشجوي شيعي حضور داشتند، ضمن ايراد سخنراني، مساله و بحث دو نفر سني وهابي و سخنراني آنان در مسجد كاشان را مطرح كرده، با اين ترتيب افشا نمودم كه آن دو نفر سني وهابي من و آقاي محمدي بوده ايم.

روز بعد دفتر انجمن اسلامي دانشگاه من و آقاي محمدي را احضار كردند. باز آقاي دكتر حكاكيان آنجا حضور داشت، به ما تذكر داده شد و يا به قول خودشان اتمام حجت گرديد چنانچه در آينده در محيط دانشگاه چنين جلسه و گردهمايي صورت گيرد، با ما شديدا برخورد خواهد شد.

مدتي بعد به مناسبت خاصي قرار شد اجتماعي در دانشگاه تشكيل شود. يكي از روحانيون كه مسئوليت برنامه ريزي و اجراي جلسه را به عهده داشت، پس از مقدمه چيني و تعريف و تمجيدهاي زيادي، پاكتي را كه گويا حاوي پنجاه هزار تومان پول بود، به من داد و سپس افزودند در افتتاحيه جلسه، آياتي از قرآن كريم را تلاوت كنيد اما حتما در پايان تلاوت (صدق الله علي العظيم) بگوييد. احساس كردم كه ايشان مورد خاصي را در نظر دارد، گويا مطلع شده اند كه من سني شده ام، احتمالا اين تلقي را داشت كه سني ها از تلفظ نام "علي" حتي در قراءت نيز اكراه دارند.

عجب طرز تفكر احمقانه و ابلهانه اي بود، كدام مسلمان اهل سنت است كه از ذكر نام "علي" اكراه داشته باشد؟ به هر حال چون خواستم كه فقط لج ايشان را در آورم و يا ايشان را كلافه نمايم گفتم خير من به هيچ وجه "صدق الله العلي العظيم " نمي گويم و (صدق الله العظيم) مي گويم و به اين صورت بگو مگو بين من و جناب آقاي رضايي به حدي رسيد كه با گذاشتن پاكت محتوي پول در دستش، گفتم به هيچ وجه حاضر به قراءت نيستم. اما چون برنامه افتتاحيه نزديك و احتمالا شخصي ديگر حضور نداشت، لذا با اصرار و سماجت اساتيد دانشگاه خصوصا آقاي دكتر "هدايت" به قرائت قرآن پرداختم و با "صدق الله العظيم" تلاوت را خاتمه دادم.

پس از اتفاق مزبور، صبح روز دوم و يا روز سوم بود كه به دفتر دانشگاه احضار و با فاصله فقط نيم ساعت، حكم اخراج من را پس از هفت سال تحصيل در دانشگاه شهيد بهشتي، صادر نمودند. و به اين ترتيب عملا از دانشگاه اخراج شدم.

گرچه آقاي محمدي بعد از فهميدن ماجرا كه بيشتر از من ناراحت به نظر مي رسيد، خواست با شخصي كه حكم اخراج من را داده بود مشاجره نمايد، اما آن بنده خدا خودش گفت كه فقط مسئوليت ابلاغ حكم اخراج را دارد و بس و تصميم گيري در خصوص اخراج از دانشگاه بر اساس تصميمات كميسيون و يا هيئت علمي دانشگاه و غيره صورت گرفته است.

پس از اخراج از دانشگاه، تلفني پدرم را مطلع كردم اما پدر ضمن اينكه سخت عصباني به نظر مي رسيد گفت مباركت باشد حالا راضي شدي؟ برو گاوي قرباني كن. به هر حال ناراحت و مضطرب به خانه آمدم و با سركوفت زدن و ملامت هاي والدين، پدر بزرگ ها و مادر بزرگها و سايرين مواجه شدم. البته پدر و مادر تلاش زيادي به عمل آوردند تا زمينه هاي برگشت مرا به دانشگاه فراهم سازند و حتي مسئولين دانشگاه پذيرفتند و مشروط نمودند به اينكه توبه كنم. اما شرايط آقايان به نحوي بود كه براي من به هيچ وجه قابل قبول و پذيرش نبود.

حتي يكي از روحانيون كه در انجمن اسلامي دانشگاه حضور داشت يك روز با هم برخورد كرديم ايشان به من گفتند: كه من خواب ديده ام شما توبه كرده ايد و به دانشگاه برگشته ايد، من در جواب ايشان گفتم: خير است خوابي پريشان و غيرقابل تعبير مي باشد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

سفری به سوی بلوچستان

پس از اخراج از دانشگاه و سركوفت خوردن و ملامت شدن توسط والدين و با توجه به اينكه شرايط غيرقابل تحملي برايم ايجاد شده بود، به اتفاق آقاي محمدي تصميم گرفتيم سفر مجددي به بلوچستان داشته باشيم.

در بلوچستان با تعدادي از شخصيت های روحاني ارتباط برقرار كرده و در مورد وضعيت خويش توضيح داديم و گفتيم قبلا شيعه و حالا سني شده ايم و تقاضا نموديم تا در حوزه هاي علمي (مدارس ديني) به تحصيل مشغول باشيم اما آقايان كه عمدتا اعتماد به ما نداشتند و تصور مي نمودند كه اطلاعاتي و جهت كسب خبر آمده ايم، با عنوان اين گونه مطالب كه مدرسين و طلاب با لهجه هاي محلي تدريس و تحصيل مي نمايند، محدوديت هاي مكاني و تغذيه دارند، امكانات كافي ندارد و غيره، از پذيرفتن ما خودداري نمودند، اما تحليل شخصي ما اين بود كه آقايان اساسا اعتماد و يا اعتباري به قول و قرارهاي شيعه قائل نيستند كه با اين ترتيب مجددا به تهران باز گشتيم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

بازگشت به تهران

پس از بازگشت از مسافرت چند روزه بلوچستان، و حضور در خانواده،  پدرم كه سخت ناراحت و عصبي شده بود بدون توجه به عواطف پدري و ملاحظات شخصيتي و جايگاه اجتماعي خود كه يك پزشك بود، به خشونت متوسل شده و با سيلي و مشت و لگد و كابل برق، به جان من افتاد و هر چه قدر كه توانست مرا كتك كاري كرد. به هنگام اعمال خشونت و كتك كاري مادرم كه شايد از ديدن صحنه مذكور شديدا ناراحت شده بود، به قصد ميانجيگري جلو آمد اما پدرم تا حدي عصبي و خشن شده بود كه مادر را نيز كتك زد.

در آن روز و يا شايد روز بعد چندين بار از هوش رفتم كه با ريختن آب سرد به سر و صورتم به هوش آمدم. در آخرين مرحله كتك كاري و زماني كه پدر خواست از منزل بيرون برود دست و پاي مرا بسته و به نحوي كه قصاب ها لاشه گوسفندان را آويزان مي كنند، مرا آويزان نمود كه پس از خروج پدر، مادرم وضعيت پيش آمده را تلفني به اطلاع آقاي محمدي رسانيد و از او خواست تا مرا بيرون ببرد. زماني كه آقاي محمدي رسيد جاني نداشتم و آقاي محمدي همانند جنازه اي مرا به دوش گرفت و از منزل بيرون برد كه بالاخره از آن اتفاق چند روزي نگذشته بود كه حادثه دستگيري من و آقاي محمدي پيش آمد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

دستگيري مجدد

در منزل آقاي محمدي نشسته بوديم، درست يادم هست كه دختر بچه چهار ساله ي ايشان كه در عالم كودكانه خود غرق و در حال بازي با يك ظرف بزرگ و پر از آب بود، ناگهان درب منزل به صدا در آمد پس از باز شدن درب منزل تعدادي اطلاعاتي وارد منزل شدند بلا فاصله من و آقاي محمدي را دستبند زدند در حالي كه كشان كشان به بيرون مي بردند دويد و با دو دست كوچك خود دستبندهاي پدر را گرفت و آنقدر فشار مي داد و تلاش مي كرد كه دست بندها را پاره و يا باز كند، اما موفق نشد. مجددا شلوار پدر را محكم گرفت و آن چنان جيغ و داد كشيد كه ديدن آن لحظات عاطفي قلب هر انسان با عاطفه اي را به درد مي آورد.

به هر حال چاره اي نبود، در حالي كه دو دست آقاي محمدي دست بند زده شده بود، دست هاي خود را دور گردن دخترش انداخت و پيشاني و فرق سر او را بوسيد و خدا حافظي كرد. ديدن آن صـحنه و تلاش كودك و خداحافظي پدر، دل هر نظاره گري را آتش مي زد.

پس از دستگيري من و آقاي مـحمدي به واحد اطلاعات كشوري انتقال داده شديم. البته نمي دانيم كجا بود. در اطلاعات برخورد نامناسب و يا شكنجه و آزار بدني در كار نبود. اوقات ما بيشتر صرف مصاحبه و مكالمه، بازجويي، تكرار مكررات و از اين نوع بود. البته سؤالات از ما اساسا پيرامون مسائلي از اين كه چگونه و چطور شد كه گمراه شديد، عامل چيست و كيست و عمدتا پرسش و پاسخ در اين زمينه ها بود. تصور مي كنم كه حدودا ده يا دوازده روز به طول انجاميد. البته از همان اوايل دستگيري و توقيف در اطلاعات كشوري با وجودي كه هميشه جز در مواردي كه در اتاق خود بوديم، در حالت چشم بسته به سر مي برديم. آقاي محمدي گفت: كه عموي من يعني (فرشيد) را در حين بازجويي از ما ديده كه حضور داشته است. اين احتمال وجود داشت كه عمويم يكي از عوامل مهم اطلاعاتي بوده باشد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

انتقال به شكنجه گاه مخوف اطلاعات

پس از حدود ده روز بازجويي ما را به واحد ديگري كه شكنجه گاه مخوف و عظيمي بود، انتقال دادند. در حالي كه چشمان ما را بسته بودند، فردي با صداي ناهنجار و كلفت خطاب به آن مأمور و يا مأموراني كه ما را بدرقه و انتقال داده بودند، گفت: اينها همان ياران عمر و دشمنان علي هستند.

به هر حال پس از تحويل ما و رفتن مأموران، مجددا همان مرد با صداي كلفت و ناهنجار خطاب به ما گفت: آيا مي دانيد اينجا كجاست؟ سپس افزود: اينجا جاييست كه خرها را مي آورند و انسان مي كنند.

نحوه صحبت اين شخص كه وي را حاجي صدا مي زدند، دل ما را تكان داد، سپس ما را در دو اتاق جدا از هم و سلول تك نفري قرار دادند. فاصله ما به حدي بود كه به زحمت صداي يكديگر را مي شنيديم. البته وضعيت محل نگهداري به حدي نامناسب بود كه بوي تعفن مي داد. به هر حال پس از مدتي كه نمي دانم چقدر گذشت ما را براي حساب و كتاب به صورت انفرادي بردند. اول آقاي محمدي را بردند، نمي دانم با او چه كار كردند اما زماني كه نوبت من رسيد و به قول آنان اعتراف ننمودم اول با نصيحت و سپس با سيلي و لگد از من حسابي پذيرايي كردند. البته واقعا منظور شكنجه گران را از اعتراف نمي دانستم، چون هر چه كرده و يا گفته بوديم، همه را در همان مرحله تحقيقات و در اطلاعات كشوري گفته بوديم و يا در واقع چيزي براي گفتن نداشتيم، اما به قول آقاي محمدي شياطين چه نوع اعترافاتي و يا مسايلي مطرح مي نمودند كه روح ما از آن خبر نداشت؟

واقعا اعتراف به صورت رازي در آمده بود و اينكه به چه چيز و چگونه اعترافي داشته باشيم تا نظر شكنجه گران را تأمين نمايد، اما نشد.

يكي دو روز بعد دوباره جهت حساب و كتاب و يا اخذ اعتراف احضار شديم. اين بار نيز با زدن شلاق و سيم كابل به كف پاها تا حدي كه امكان راه رفتن نبود ما را شكنجه دادند، اما نتوانستند از ما اعتراف بگيرند.

مرحله سوم و در چند روز بعد به داخل اتاق بزرگي كه احساس مي كردم در طبقه پايين است، ما را بردند. ابزار و آلات پيشرفته شكنجه و آزار بدني به صورت اتوماتيك گذاشته شده بود البته اينكه با ما چه كردند و چه ديديم و چه شد، خدا مي داند وهمين بس كه ترسيم تصوير آنچه كه شد در ذهنم به هيچ صورت نمي گنجد.

فقط از خداوند سبحان مي خواستيم كه هيچ انساني را به اين محل نكشاند و استغفار مي نموديم. چند روزي گذشت، سپس مرحله چهارم حساب و كتاب شروع شد. شكنجه و آزار شايد از بدترين نوع خود بود. يعني با وارد كردن شوكاهاي برقي به مغز براي اولين بار با اين روش شكنجه مواجه شده بوديم، احساس مي كردم به محض وارد نمودن شوك از هر دو طرف و داخل گوشهايم خون بيرون مي زند كه البته در اين روش فقط مدت زمان كوتاهي مقاومت و در هر مرحله شوك بيهوش افتاده و تا زماني اصلا نمي فهميدم كه بر سر ما چه آمده است. به هر حال اين روش چندين بار تكرار شد.

سپس روش ديگر كه به شكل ديگري بود را به كار گرفتند. كه با بستن مچ هر دو پا به ميله اي بالا كشيده مي شديم و پس از مدتي سرا پايين قرار داده مي شديم تا آنچه كه در شكم و معده بود بيرون ريزد و بعضا خون از دهانمان بيرون و جاري مي شد. در آخرين بار كه جهت حساب و كتاب و يا شكنجه برده شديم. ابتدا آقاي مـحمدي را بردند. نمي دانم با وي چكار كردند اما زماني كه نوبت به من رسيد، جايگاه عليرضا را آن چنان غرق در خون ديدم، كه به نظر مي رسيد شهيدش كرده اند. كاملا از آن ميز و يا تخت و يا هر چه كه گفته مي شد خون هاي تازه مي چكيد پس از بردن من در جايگاه و پاي ميز محاكمه احساس مي كردم كه آخرين لحظات حيات من است و مرگ من قطعي است. البته اينكه چه شد و چه كار كردند نفهميدم اما آنچه كه بعدا و در اتاق و يا سلول خود متوجه شديم اين بود كه از تمام بدن احساس درد مي كردم و كاملا دچار ضعف شده بودم، گويا جنازه اي بيش نبودم. پس از اين شكنجه كه احتمالا آخرين مرحله شكنجه ها بود، تا مدت زمان حدودا سه روز از اعمال شكنجه خودداري نمودند. البته به طوري كه بعدا متوجه شديم چون قرار بود قريبا به دادگاه برده شويم شايد علت توقف شكنجه به همين منظور بوده باشد.

پس از حدود سه يا چهار روز كه تقريبا توان سرپا ايستادن داشتيم، به دادگاه ويژه روحانيت برده شديم. پس از ورود در دادگاه در حالي كه پدر و مادرم نيز حضور داشتند به محض ديدن پدرم سعي كردم ايشان مرا نبينند، لذا خود را پشت سر مأموري كه ما را آورده بود، مخفي شدم. اما پدر مرا ديد تمايل برخورد و سلام عليك با هيچ يك از آشنايان و نزديكان حتي پدر و مادر را نداشتم و يا اينكه نمي توانستم و يا شايد اجازه نداشتم كه وضعيت خود را براي آنان تشريح كنم. لذا سكوت كامل را اختيار نموديم. پس از حضور در دفتر آقاي سليمي كه قاضي دادگاه بود. چهار مورد اتهام اعلام شد، به ترتيب:

ا- مرتد شدن

2- محاربت با خدا

3- مفسد في الأرض

4- رابطه با آمريكا و اسرائيل

به هر حال اينكه چطور و چگونه از خود دفاع كرديم و چه گفتيم. نمي دانم اما فقط مي دانم از خداوند كمك خواستم. آقاي سليمي قاضي دادگاه حكم بازداشت موقت و انتقال به زندان (اوين) را صادر نمود. پس از صدور حكم با وجودي كه حكم دادگاه صادر شده بود، مجددا با همان مأمورين به شكنجه گاه قبلي منتقل شديم. گويا آقايان شكنجه گران هنوز هم متقاعد نشده و يا به قولي از شكنجه دادن ما سير نشده بودند. مرحله ديگري از شوك برقي مغزي انجام و سپس به زندان "اوين" انتقال يافتيم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

منتقل شدن به زندان اوين

پس از انتقال به زندان "اوين" گويا در دنياي ديگري قدم نهاده بوديم. به اين معنا كه از جهنم به بهشت آمده ايم. چون حداقل از آن شكنجه ها و آزارهاي بدني شياطين شكنجه گر، راحت شديم. به لحاظ بدني تا حدي ضعيف و نحيف وآسيب ديده بوديم كه تقويت و يا ترميم آسيب ديدگي ها مدت زماني به طول انجاميد در زندان اوين افراد متفاوتي از هر قشر و گروه وجود داشتند، اما حوصله معاشرت و گفتگو با كسي را نداشتيم. پس از مدت زماني پدر و مادرم به ملاقاتم آمدند. گرچه تمايل چنداني به ملاقات نداشتند اما به هر حال با ملاقات والدين در ضمن صحبت هاي ايشان تقريبا متوجه شدم كه پدر مقداري متعادل به نظر مي رسد، گرچه هيچ گونه اعتنا و توجهي به ملاقات يا بحث هاي پدر نداشتم. چندي بعد پدر آقاي محمدي نيز به ملاقات من آمد ضمن مقدمه چيني اظهار داشت اگر شما را به دادگاه احضار نمودند شخصا همه چيز را به عهده بگيريد تا زمينه آزاد شدن عليرضا فراهم شود. البته به قول خودش قول مردانه داد كه پس از آزادي محمدي، زمينه هاي آزادي مرا نيز فراهم كند. گر چه اعتمادي به قول و قرارهاي مردانه آن نداشتتم اما قلبا دوست داشتم تا آقاي محمدي هر چه زودتر آزاد شود به دو دليل: اول اينكه خاطره روز دستگيري من و آقاي محمدي و آن حالات عاطفي دختر بچه چهار ساله آقاي محمدي كه سعي داشت پدرش را آزاد كند، در ذهنم مجسم و تداعي شد. ثانيا: احساس مي كردم كه پدر آقاي محمدي هنوز هم به فرزندش علاقه مند است. لذا به پدر محمدي قولي دادم كه وقت حضور در دادگاه تمامي مسئوليت ها را شخصا به عهده خواهم گرفت و اعلام خواهم كرد كه آقاي محمدي را من فريب داده ام (توضيحا اينكه آقاي محمدي از قول و قرارهاي من و پدرش كاملا بي اطلاع بود).

به هر حال پس از حضور مرحله دوم در دادگاه مسئوليت تمامي قضايا را به عهده گرفتم كه بر اساس حكم دادگاه آقاي محمدي حدودا پس از سه ماه زنداني، با قرار وثيقه آزاد شد.

تقريبا در پنجمين و ششمين ماه زنداني در "اوين" آثار شوكهاي برقي مغزي تاثيرات خود را نشان داد، به نحوي كه در زندان چندين بار دچار اختلالات مغزي شده و بي هوش مي شدم. حالات رواني مزبور تا حدي خطرساز به نظر مي رسيد كه زندانيان "اوين" اختلالات موجود و خطرهاي ناشي از آن را به دادگاه اطلاع دادند كه پس از حضور مرحله سوم در دادگاه و در حالي كه تعدادي از آقايان دوستان و آشنايان قبلي كه در جمع آنان آقاي دكتر "حكاكيان" ملعون نيز حضور داشت- كه البته بعدا متوجه شدم كه سبب حضور آنان اداي شهادت عليه من بوده- پس از صدور قرار وثيقه به ميزان سي و پنج ميليون تومان از زندان آزاد شدم. به هر حال عوارض آن شكنجه ها و اختلالات مغزي تا هنوز هم در مغز و اعصابم بروز مي كنند و ظهور دارند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

سفر مشهد همراه پدر و مادر 

سال 1377 پس از صدور قرار وثيقه و آزادي از زندان و به جهت بروز عوارض مغزي ناشي از شوك هاي برقي، وضعيت روحي و جسمي مناسبي نداشتم. و پدر نيز كه تقريبا متعادل تر شده بود، تحت نظر درمان مستقيم پدر قرار گرفتم به نحوي كه بهبودي نسبي حاصل گرديد. در اين مقطع زماني خاص پدر تصميم داشت تا ترتيب اعزام من را جهت پيگيري و دنبال ادامه تحصيل و اخذ مدارك پزشكي به خارج از كشور بدهد، اما مشكل عمده كه وجود داشت و يا سد راه تصميم گيري پدر بود همان مورد خاص يعني تغيير جهت و عقيده بود به نحوي كه راهي را كه انتخاب كرده بودم، بدون بازگشت مي ديدم به هر حال والدين به حسب معتقدات شيعي خود شايد تنها راه حل مسئله را در اين ديدند كه به مشهد مسافرت كنيم و به زيارت امام رضا (عليه السلام) برويم و از حضرت بخواهند تا تغييرات روحي و عقيدتي در من بوجود آورد. البته برنامه مسافرت به مشهد و برنامه ريزي خاص و به شرح فوق به نحوي بود كه من از ماهيت سفر به مشهد بي اطلاع بمانم. لذا تحت عنوان مسافرت به مشهد و رفع خستگي هاي روحي و رواني پس از اينكه مقدمات سفر فراهم شد، به مشهد عزيمت كرديم.

پس از حضور در مشهد، روزي به منظور زيارت مرقد امام رضا، در مرقد حضور يافتيم. مادرم حلقه زنجيري داشت كه خواست آن را به گردنم بيندازد و سپس به پنجره فولادي ببندد كه با اين ترتيب از تصميم مادرم متوجه شدم كه مي خواهند با بستن زنجير دور گردن من تقاضاي شفاعت نمايند كه با ديدن  اين صحنه و تصميم مادرم بي نهايت متاثر شدم و گفتم كه مادر! مگر من سگ هستم كه با انداختن زنجير به دور گردنم مرا به اين پنجره مي بنديد.

بالاخره هر چه گفتم كه مادر! شما دكتر و روشنفكر هستيد، اين عقيده درستي نيست، اما مادر گفت كه بچه جان سگ امام رضا بودن افتخار است. به هر ترتيبي كه شد مقاومت كردم اما چون احساسات و عواطف مادري طوري بر من غالب شده بود مقاومت را بيهوده مي ديدم، با ناراحتي گفتم اي امام رضا اگر تو معجزه مي كني، پس همين الان نفسم را بگير تا از شر مادرم راحت شوم. مادر با ديدن اين صحنه تغيير موضع داد.

به هر حال بعد از آن از مادرم جدا شدم و نفهميدم كه چكار كردند و چگونه زيارت كردند. من درگوشه اي قرار گرفتم و با قرائت چند آيه از قرآن كريم از خالق امام رضا تقاضا كردم تا ما را هدايت كند. به اين ترتيب زيارت در مشهد پايان و به تهران مراجعت نموديم.

پس از مراجعت به تهران و اينكه تقريبا وضعيت روحي مناسب تري داشتم و در كنار خانواده احساس آرامش بهتري مي نمودم. مجددا حضور دكتر"حكاكيان" يعني آن اسطوره خبائث و رذالت در فضاي خانواده مان سايه انداخته وي در قالب جبران اشتباهات گذشته با ايجاد ارتباط با خانواده و من، با ابراز محبت كردن به من و روي خوش نشان دادن يك قبضه سلاح كلت كمري به من داد و گفت: چون دشمن داري به دردت مي خورد و قول مردانه داد تا در فرصت مناسب جواز كلت را برايم بياورد. اما بعدا متوجه شدم گويا اين دكتر بي وجدان در نظر داشت با دادن كلت به من، مرا مرتكب جنايت كند و يا احيانا اگر با كلت دستگير شدم، حداقل به جرم من چيزي اضافه شده باشد.

توضيحا اينكه برادر عزيزم شهيد عليرضا محمدي زماني كه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و وي را به بيمارستان انتقال مي دادم در آن حالت به من گفت كه از موضوع دادن كلت توسط دكتر به من و از منظور وي مطلع شده و در فرصتي مناسب كلت را كه داخل داشبورد ماشين بوده برداشته و در محل امني مخفي كرده پس از سفر مشهد و مراجعت به تهران و مدتي بعد كه تقريبا از بيكاري و خانه نشيني كلافه شده بودم به اتفاق عليرضا تصميم گرفتيم به منطقه كردستان مسافرتي داشته باشيم.

پس از حضور در كردستان در چهار جاي مختلف با لباس روحاني شيعي به ايراد سخنراني پرداختيم. غافل از اينكه اطلاعات در تمام موارد ما را تحت نظر داشت و سخنراني هاي ما توسط عوامل اطلاعات ضبط مي شود. پس از اجراي برنامه سخنراني هاي مزبور و اينكه احساس كرديم كه گويا اطلاعات تشخيص داده و ما را غده ي سرطاني مي دانست در چند مورد در صدد دستگيري ما بر آمدند. چون وضعيت را نامناسب و نا امن ديديم، لذا به تهران مراجعت كرديم.

در تهران نيز كه گويا برنامه ريزي هاي اطلاعات كامل شده و دستگاه هاي اطلاعاتي در چند مورد تحت نظر قرار دادن در تعقيب ما در صدد دستگيري و يا ترور ما بودند. ما نيز مساله را دريافته بوديم كه دستگيري و ترور ما قطعي شده است. لذا از حضور در منزل پرهيز و بعضا در منازل آشنايان و اطرافيان اقامت مي نموديم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

شهادت عليرضا محمدي

پس از مراجعت از كردستان، يك روز بعد از ظهر و در حالي كه با ماشين شخصي به اتفاق عليرضا محمدي قصد عزيمت به كرج را داشتيم، در حوالي ميدان وليعصر تهران احساس نموديم كه ماشين اطلاعات ما را تعقيب مي كند. پس از دور زدن و رد گم كردن از ميادين شهر تهران، از طريق راه هاي حاشيه اي ديگر به جاده كرج راه يافتيم. از آنجايي كه دستگاه هاي اطلاعاتي هماهنگ كرده بودند، در حين حركت در جاده كرج متوجه شديم كه با قرار دادن يك دستگاه اتومبيل، جاده مسدود شده است. لذا بلافاصله به سمت تهران با سرعت زيادي حركت نموديم. پس از پيمودن مسافت كوتاهي يك دستكاه اتومبيل پاترول كه به ما نزديك شده بود، به سوي ما تيراندازي كردند كه عليرضا محمدي مورد اصابت گلوله از ناحيه پشت و قفسه سينه قرار گرفت ماشين را به حاشيه و بغل جاده كشانيدم، اطلاعاتي ها كه فكر مي كردند گلوله ها به ما اصابت كرده است، با همان سرعت به سمت تهران به حركت خود ادامه دادند.

عليرضا سخت مجروح شده و دچار خون ريزي شديد بود. و او را به بيمارستان لبافي نژاد انتقال دادم، كه حدودا ساعت سه بعد از ظهر بود كه به اتاق عمل منتقل شد. اما اقدامات پزشكي مؤثر واقع نشد و حدود ساعت 12 شب عليرضا محمدي به درجه رفيع شهادت نائل آمد, «إنا لله و إنا إليه راجعون».

پس از شهادت برادر محمدي با توجه به شرايط خاصي كه داشتم، امكان حضور در مراسم تشييع جنازه و تدفين نيافتم (البته تشييع جنازه چنداني صورت نگرفت) تا اينكه يكي دو روز بعد بطور مخفيانه به منزل پدر شهيد محمدي رفتم نگاه ها، برخوردها و خاصا اظهارات پدر شهيد محمدي به گونه اي بود كه مرا عامل كشته شدن عليرضا مي دانستند، اما شخصا عقيده ديگري داشتم و اينكه معتقد بودم به اينكه مشيت خداوندي و يا تقدير چنين بود كه آقاي محمدي شهيد شود.

پس از شهادت او به عنوان يك برادر و يا دوست و يا همفكر در اين دنيا يار و غمخوار ديگري نداشتم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

شهادت ارسطو رادمهر

پس از شهادت عليرضا محمدي و اينكه شديدا تحت تعقيب دستگاه هاي اطلاعاتي بودم، معمولا به صورت مخفي در منازل اطرافيان و آشنايان به سر مي بردم. و از حضور در منزل و خانواده خودداري مي كردم. با توجه به اين كه والدين تا حدي عصبي و خشن شده بودند كه شايد مي خواستند تا هر چه زودتر توسط اطلاعات دستگير و يا به قولي از شر من راحت شوند و اينكه اطلاعات نيز شديدا به دنبال دستگيري و يا ترور من بود. در چنين شرايط و مقطع زماني خاص تنها كسي كه تقريبا تنها ياور من بود، تنها برادرم (ارسطو) بود. البته با وجود اينكه ايشان به لحاظ فكري و عقيدتي با من هم عقيده نبود اما به جهت عواطف فطري و برادرانه به قول معروف هواي من را داشت، تا اينكه يك روز اين چنين اتفاق افتاد:

جهت گرفتن مجموعه اي كه تحت عنوان "نسل سوخته" پيرامون عقيده جوانان نسل بعد از انقلاب جمح آوري كرده بودم كه مقداري از آن را در زندان و بخشي ديگر را نيز در زمان اختفاء و فراري بودن نوشته بودم، به موسسه انتشاراتي سروش مراجعه نمودم تا چنانچه مجموعه مزبور چاپ و آماده شده است، آن را بگيرم.

گويا ايشان (ارسطو رادمهر) متوجه شده بود كه تحت نظر اطلاعاتي ها و يا در دام افتاده ام. ايشان كه از حضور من در انتشارات سروش با اطلاع بود. به اتفاق آقاي دكتر (هدايت) كه البته و احتمالا تصادفي به همراه ايشان آمده بود، به مؤسسه آمدند و به طور سراسيمه گفت: اطلاعاتي ها دنبال تو هستند. كه بلا فاصله سوار ماشين شده و حركت كرديم. اطلاعاتي ها كه ما را ديده بودند، ما را تعقيب مي كردند و در حالي كه به سمت جاده قم در حركت بوديم، پس از پيمودن مسافتي زياد بالاخره ماشين اطلاعات كه احتمالا دو كابين و بي سيم دار بود، به ما نزديك شده و به سوي ما تير اندازي كرد. در اين حادثه برادرم از ناحيه سر و گردن مورد اصابت گلوله قرار گرفت. با نگاه به برادرم كه شديدا خونريزي داشت، متوجه شدم كه ايشان پس از اصابت گلوله، در جا شهيد شده اند «انا لله و انا اليه راجعون».

به اين ترتيب پس از شهادت برادرم، با همان ماشين به درب منزل رفتم و از طريق آيفون، پدر را در جريان حادثه شهادت ارسطو قرار دادم و سپس به خاطر ترس از پدر، از آنجا رفته به نحوي كه حتي امكان حضور در مراسم تشييع جنازه و تدفين برايم ممكن نشد.

پس از شهادت برادرم ارسطو و اينكه در اين دنيا حتي يك نفر به عنوان يار و ياور در تهران را نداشتم در چنين شرايطي تصميم گرفتم از طريق مرز تركيه به خارج از كشور بروم. اما به جهاتي سفر مزبور محقق نشد كه ناگزير شدم به كرمانشاه بروم. پس از چند ماهي مجددا در كرمانشاه دستگير و به زندان افتادم. كه البته شرح حال آوارگي و دستگيري و زندان در كرمانشاه داستاني طولاني دارد كه از حوصله و مجال و بحث در اين مجموعه فراتر و يا شايد ضرورتي براي شرح و بيان آن نمي بينم. توضيحا اينكه واقعه شهادت برادرم سه روز قبل از زمان برگزاري مراسم عقدش اتفاق افتاد چون قرار بود روز بيست و نهم مراسم عقد باشد، اما برادرم در بيست و ششم شهيد شد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

دستگيري در كرمانشاه و زندان مجدد

پس از واقعه شهادت برادرم ارسطو آن چنان تهران را تنگ و محدود مي ديدم كه در خانواده نيز جايي نداشتم، لذا پس از مدتي به كرمانشاه عزيمت كردم كه از آن طريق به كردستان سفر داشته باشم، البته اينكه در كرمانشاه چطور و چگونه و چه كردم، بحث جداگانه اي است كه نياز به بيان و شرح ندارد. لذا فقط مختصرا اشاره مي كنم به اينكه وضعيت بسيار سخت و شرايط تا حدي ناگوار بود كه خدا مي داند و بس. به هر حال حدود چند ماهي گذشت و در منزل خانواده اي بودم كه از شانس بد من بين شوهر و همسر خانواده اختلاف و ناسازگاري وجود داشت. روزي همسر خانواده كه با شوهرش دعوايش شده بود به اطلاعات زنگ زده و اطلاع داده بود كه شوهرش به يك نفر فراري پناه داده و گفته بود كه فراري مزبور هم اكنون در خانه است. مامورين اطلاعات به منزل ريختند و مرا دستگير كردند. به اين ترتيب فصل ديگري از گرفتاري و شكنجه و آزار بدني و زندان آغاز گرديد.

مدتي در اطلاعات و زندان "ديزل آباد" كرمانشاه نگهداري شدم سپس با هواپيما به تهران منتقلم كردند. در همان جايگاه اوليه يعني اطلاعات كشوري و آن شكنجه گاه لعنتي انتقال يافتم. پس از انتقال به شكنجه گاه اين بار نيز شديدتر، خشن تر و بدتر از دوره قبل تحت شكنجه و آزار بدني قرار گرفتم كه شايد گفتن يا شنيدن آن موي بدن هر انساني را راست مي كند. مدت حدودا شايد سه ماه تحت شكنجه قرار داشتم. سپس به دادگاه ويژه روحانيت معرفي شدم كه به موجب حكم دادگاه مجددا به زندان "اوين" انتقال يافتم و سپس به زندان قصر تهران اما به علت سخنراني در زندان به زندان مركزي اراك تبعيد شدم و در آخر باز مرا به زندان "اوين" بردند.

  پس از اينكه مدتي گذشت، آن دكتر ملعون يعني حكاكيان، اين بار تحت عنوان ديدار ملاقات با من، به زندان آمد سپس با بر قراري ارتباط با خانواده، فضايي در زندگي من و خانواده سايه انداخت اين بار دكتر ملعون نقشه جدايي من از همسرم را برنامه ريزي كرده بود، به نحوي كه در ملاقات و ديدار با من مي گفت كه همسرت از دادگاه تقاضاي طلاق كرده و متقابلا به همسرم مي گفت كه چون ديگر اميدي به زندگي و بازگشت ندارم. لذا مي تواند از دادگاه تقاضاي طلاق نمايد كه به اين ترتيب و مبادله پيام و ارتباطات متقابل و دو جانبه بالاخره زمينه هاي جدايي من و همسرم را فراهم و بدون اينكه اطلاعي داشته باشم و يا به لحاظ قانوني نسخه هاي ثاني دادخواست طلاق به صورت متعارف و قانوني در زندان  ابلاغ شود، دادگاه حكم طلاق را صادر نموده بود.

در زندان با تعدادي از شخصيت هاي روشن فكر زنداني هم بند شده بوديم. در اين مقطع گويا براي من وكيل گرفته بودند، البته نمي دانم چطور و چگونه و پس از چند مورد احضار به دادگاه و دفاع توسط وكيل از من، گويا محكوم به اعدام شده بودم.

حكم اعدام از جانب وكيل به خانواده ابلاغ شده بود اما من تا آن زمان از نتيجه رسيدگي و يا صدور حكم اعدام بي اطلاع بودم، تا اينكه روزي به دادگاه احضار شدم و به همراه تعدادي از مامورين بدرقه زندانيان, مرا به داخل دفتر قاضي برده بودند كه در فضاي دادگاه بين يك نفر روحاني و يك نفر ديگر مشاجره و منازعه صورت گرفت مأمورين بدرقه ی من كه با زدن دستبند به دست من به هم چسبيده بوديم، با باز كردن دست بند جهت مداخله و يا حفظ نظم از من جدا شد و يا به سمت جمعيت ازدحام كننده رفت كه به اين ترتيب من فرصت را مناسب ديدم لذا با استفاده از موقعيت ويژه ازدحام مزبور موفق به فرار شدم كه شايد اين خود مشيت خداوندي بود.

با اين ترتيب پس از حدود نه ماه دستگيري و شكنجه و زندان موفق به فرارشدم. در ارتباط بعدي با خانواده مطلع شده بودم كه حكم طلاق صادر شده، نزد همسرم رفتم اما ايشان گفت: بخاطر رضاي خدا در زندگي آرام وي دخالت نكنم لذا با وجود داشتن فرزند و آن شرايط خاص، صرفا بخاطر اينكه همسرم بتواند زندگي راحتي داشته باشد، براي هميشه دفتر زندگي مشترك خود و همسرم را بستم.

پس از فرار از زندان از سال 1378 تا به حال زنده هستم، البته ارتباط با خانواده به كلي قطع شده و چنانچه در مواردي ارتباط تلفني با والدينم برقرار نمايم خصوصا پدرم به هيچ وجه تمايل به صحبت كردن با من را ندارد كه به اين ترتيب تنهاي تنها در اين دنياي فاني مانده ام.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

آوارگي و دربدري و ترور در پاكستان

پس از رهايي در زندان به نحوي كه در بخش قبلي به آن اشاره شد و اين كه ديگر نه جايي داشتم و نه مكاني و با وجود شرايط بسيار سخت، اين بار نيز ترجيح دادم به بلوچستان ايران و يا بلوچستان پاكستان عزيمت كنم. كه به هر حال طي سفري به پاكستان رفتم. اين كه به چه صورت و چگونه به پاكستان رسيدم، خود حكايت و بحثي طولاني دارد.

فقط اين را مي توانم بگويم كه تا رسيدن به پاكستان شرايط بسيار سختي را پشت سر گذاشتم.

پس از ورود به پاكستان و نداشتن آشنا از يك طرف و عدم آشنايي با زبان اردو و همچنين شرايط حكومتي طالبان و بحث طالبان افغانستان و جنگ آمريكا و شبكه القاعده كه فضاي نامناسبي در پاكستان ايجاد كرده بود، بر مشكلاتم افزوده شد و باعث گرديد تا در هر مدرسه ي ديني كه مي خواستم ثبت نام كنم، از پذيرش من خودداري نمايند و حتي در مواردي از راه دادن من به مساجد كه قصد استراحت داشتم، جلوگيري و ممانعت مي كردند، خصوصا عدم آشنايي به زبان اردو و بلوچي شرايط سخت و ناگواري را بر من تحميل كرده بود.

 به اين ترتيب و بعضا گاهي اتفاق مي افتاد در طول شبانه روز حتي يك لقمه نان نمي خوردم و شبها در طول ترددهاي مرزي البته مرز ايران و پاكستان در جنگلها و بيابان ها تنها و با حيوانات وحشي امثال روباه و شغال و كرگ، همنشين و هم قرين بودم.

 به هنگام ترددهاي مرزي در مناطق مرزي بلوچستان ايران اين احساس را داشتم كه اطلاعات همچنان دنبال من باشد و شايد خطر اطلاعاتي ها از گرگها وحيوانات نيز بيشتر بود، مدت زمان بسيار طولاني را به اين ترتيب سپري كردم، تا اينكه از پاكستان با يكي از دوستان قديمي خود در تهران تماس تلفني برقرار و وضعيت خود را براي وي بازگو و نشاني كامل خود را در پاكستان به ايشان دادم. آن دوست قديمي كه خدا پدرش را بيامرزد، خوب و دوستانه عمل كرد.

گويا وي پس از ارتباط تلفني به جهت اين كه تحت فشار اطلاعات و يا از طريق اطلاعات تحريك شده بود و يا به عبارتي اطلاعات به وي قول داده بود كه درصورت دادن نشاني و يا دستگيري من صاحب انعام خوبي خواهد شد، بلافاصله نشاني و آدرس را در اختيار آنان مي گذارد، كه اكيپ اطلاعاتي جهت دستگيري و ترور من به پاكستان اعزام مي شوند، غافل از همه چيز يك شب در مسجد مشغول وضو گرفتن بودم. جواني كه شكل و شمايل افغاني داشت در مسجد آمد و با سلام عليك مختصر گفت: شما ايراني هستيد؟ گفتم بله؛ و خود را معرفي نمودم.

پس از احوال پرسي و اينكه از وضعيت جسماني خود گله و شكايت داشتم، خصوصا اينكه داروهايم را نيز تمام كرده بودم، بحث دارو را به ميان آوردم. شخص مزبور گفت: جايي را سراغ دارم كه امكان تهيه دارو وجود دارد. لذا جهت تهيه دارو با ايشان از مسجد خارج شديم. يك دستگاه تاكسي در جلو مسجد پارك و دو سه نفر داخل آن نشسته بودند، من به خاطر تاريكي نتوانستم آنها را تشخيص دهم؛ ما نيز همان تاكسي را سوار شديم و طي مسافت محدودي، صداي يك نفر توجهم را به خود جلت كرد كه گفت: آقاي رادمهر از تهران آمده ام تا تو را ببرم مثل بچه آدم همراه ما بيا.

با شنيدن صداي مزبور كه صداي "فرشيد رادمهر" يعني عموي من بود، متوجه شدم كه در دام افتاده ام، لذا در داخل ماشين درگيري بين من و آنها پيش آمد تا بتوانم از ماشين پياده شوم، اما عمويم فرشيد كه مي گفت: پدرت گفته است اگر نيامد جنازه اش را بياوريد، شروع كرد به چاقو زدن به بدن من و در نهايت پاشيدن اسيد بر بدنم، از ناحيه دست و گردن (شاهرگ) و چند نقطه ديگر بدن مجروح شدم. به هر حال به مقاومت ادامه داده و با زدن لگد به گردن راننده، ماشين به سمت ديگري منحرف شد و متوقف شد. در حالي كه از ماشين پياده مي شدم با آنها گلاويز بودم و مقاومت مي كردم، تعدادي از مردم جمع شدند. ازدحام كوچكي ايجاد شد در حالي كه به زبان پاكستاني تسلط نداشتم خطاب به جمعيت حاضر گفتم كه من سني و اينها شيعه هستند و مي خواهند مرا بكشند. جمعيت حاضر با دخالت و حمايت از من، آقايان را فراري دادند كه به اين ترتيب موفق به ترور و بردن من نشدند.

پس از فرار آقايان، شخصي مرا به مركز درماني انتقال و با بخيه زدن جراحات تحت نظر پزشك قرار گرفتم و پس از بهبودي مرخص شدم.

بعد از اتفاق مزبور و ترور نافرجام، دچار عارضه هاي مغزي شدم به نحوي كه بطور مكرر دچار اين اختلالات مغزي و بيهوشي مي شدم و شدت عوارض به حدي بود كه مرا ناگزير ساخت به مراكز درماني جهت علاج مراجعه نمايم كه البته به جهت مشكل مالي معالجه نشدم.

چندين مورد به مراكز درماني مراجعه كردم كه آخرين نتيجه آزمايشات و تحقيقات پزشكي بر اين است كه "تومور مغزي" در من فعال شده است كه حتي در يك مورد نيز شيمي درماني شده ام، البته شرح و بيان حالات روحي، رواني و دوران آوارگي و در به دري در بلوچستان پاكستان و ايران خود حكايت و داستان بزرگي است كه اين شمه اي از آن و به صورت خلاصه و اشاره بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

حرف آخر

خواننده گرامي!

همانطوري كه اشاره شد به لحاظ عدم وابستگي نگارنده به شخصيت ها، گروه ها و احزاب سياسي در ارائه اتفاقات، نظرات، تحليل هاي شخصي ملاحظات و جهت گيري هاي سياسي به هيچ وجه مورد لحاظ قرار نگرفته و يا به عبارتي مجموعه مزبور سياسي نيست و از طرفي به جهت محدود بودن سطح آگاهي نگارنده در باب علم فقه يا عدم دسترسي به مؤلفه هاي علمي فقهي، سعي شده است از هر گونه ابراز عقيده و نظر علمي و فقهي كه احتمالا سؤال بر انگيز و يا سوء تفاهماتي را به دنبال داشته باشد، پرهيز شود و اين مسئله نيز مورد توجه خاص قرار گرفته كه در همه احوال جانب احتياط و اصل امانت داري در بيان و شرح مطالب و ارائه نظرات و تحليل ها مراعات گردد كه با اين بينش و طرز تفكر اساسي، خلاصه اتفاقات و نظرات و تحليل هاي خود را در سه قسمت به ترتيب زير جمع بندي مي نمايد:

الف) از تولد تا مقطع سني 13 سالگي

همان طوري كه در بخش هاي قبلي اشاره شد، بنده از خانواده اي شيعه هستم و پدر و مادر هر دو پزشك هستند. پدرم جراح و متخصص مغز اعصاب و مادرم جراح و متخصص قلب و عروق مي باشند و هر دو نيز استاد دانشگاه هستند.

تا جايي كه به خاطر دارم به لحاظ عدم حضور پدرم در خانواده و رفتن به خارج از كشور به مدت زمان طولاني، از همان كودكي تحت تعليم و تربيت مادرم بودم. و خانواده مادريم خانواده اي متعصب شيعي هستند كه اصطلاحا از سادات حسين مي باشند.

در عرصه و ميدان علوم حوزوي تا رسيدن به رتبه "حجت الاسلام" شدن و معمم شدن و در حوزه علميه فيضيه قم و به طور همزمان تحت شديدترين بمباران هاي تربيتي و عقيدتي نيز قرار داشته ام كه بر اين اساس به ملاحظات و معتقدات شيعي آگاهي و پايبندي و تعهد خاصي نيز داشته ام.

 

در مقاطع تحصيلات اعم از دانشگاهي و حوزوي به ويژه در فراگيري علوم حوزوي به نحوي كه در بخش هاي قبلي نيز اشاره شد، يكي از طلبه هاي بر جسته و شاخص در حوزه ي علميه قم و دانشجوي ممتاز و موفق در محيط دانشگاه بودم. به شهادت كارنامه درخشان حوزوي، همواره مورد تاييد اساتيد در حوزه علميه قم، (مركز مديريت) نيز بوده ام كه به لحاظ داشتن وجه تمايز و برجستگي خاص در بين طلاب و محيط علمي اعم از حوزه و دانشگاه به عنوان يك طلبه برجسته و شاخص به عنوان دانشجوي ممتاز و موفق مطرح بودم.

در ميدان مباحثات، مناظرات، ايراد سخنراني و روضه خواني در مناسبت هاي مختلف نيز حضور فعال داشته ام.

ب) تغيير مذهب و عقيده

انحراف جهت و عقيده و تغيير مذهب شيعي و انتخاب مذهب اهل سنت در بخش رويكرد اساسي و يا مشخصا پشت كردن به مذهب شيعي و پيوستن به مذهب اهل سنت با توجه به توصيف و تعاريف خاصي كه به آن اشاره شد گر چه در اوايل يافته هاي علمي و تحقيقي چندان مهم نمي پنداشتم اما تا همين حد مي باشد كه اعلام كنم عامل اصلي رويكرد اعتقادي من تنها درك واقعيت هاي ديني و مذهبي و رسيدن به حقايق و واقعيت ها بود نه چيزي ديگر.

ج) تحليل نهائي

خواننده ي عزيز! خراهر و برادر مسلمان، هموطن، پدر و مادرم خطاب به همگي شماها اين سؤال را مطرح مي كنم و از شما مي پرسم:

چه عاملي و يا چه شخصيتي و چه هدفي بوده كه توانسته اينگونه شخصي مانند مرا كه زماني حجت الاسلام بودم، زماني يكي از بهترين روضه خوان ها بودم كه در گرياندن و سرگرم كردن مردم بسيار موفق و نامدار بودم و... و خلاصه شخصي مثل من كه يك شيعه سرسخت بودم، چه چيزي سبب شد كه با چرخش 180 درجه اي تغيير مذهب و عقيده دهم و با پشت كردن به مذهب شيعه، اين بار آگاهانه مذهب اهل سنت را برگزينم؟

كدام فيلسوف، مفسر و تحليل گر و كارشناس مسائل اعتقادي و يا غير اعتقادي است كه بداند چه عامل و انگيزه اي باعث مي شود تا يك جوان تحصيل كرده دانشگاهي كه به فاصله يك قدمي پزشك شدن قرار گرفته و از لحاظ زندگي خانوادگي نه تنها احساس هيچ گونه كمبودي نداشته، بلكه در سطح بسيار مرفه و ممتاز نيز به سر مي برده با داشتن پدر و مادري تحصيل كرده، روشنفكر، دكتر و استاد دانشگاه، خلاصه با داشتن يك خانواده ي آگاه و يك زندگي مرفه، به تمامي اينها پشت كرده و راه ساده زيستن و آوارگي را به خاطر آرمان و عقيده جديدش پيش بگيرد؟

چه چيزي سبب شده كه اين جوان به اين زندگي حقيرانه و ساده اما با اين اعتقاد و باور جديد، افتخار نمايد و نه تنها براي زندگي گذشته و رفاه ظاهري خم به ابرو نمي آورد بلكه از آن گذشته ي ننگ و تاريك استغفار مي كند؟

خوانندگان گرامي! شايد پاسخ دادن به اين پرشش ها براي فلاسفه، مفسران، انديشمندان، تحليل گران، صاحب نظران مسائل اعتقادي و يا غير اعتقادي كه مي خواهند از زاويه منطق و استدلال و يا به طريق علمي و تحقيقي پاسخگويي نمايند، شايد مشكل به نظر برسد اما من طلبه و حجت الاسلام سابق شيعي حوزه ي علميه قم و دانشجوي سابق دانشگاه شهيد بهشتي تهران، سني آواره و بي نام و نشان فعلي، خيلي ساده و راحت به اين ترتيب پاسخ مي دهم:

اول اينكه چنين شخصي ديوانه است! كه اين نظر والدين، دوستان و اطرافيان شيعي به ويژه اساتيد و علماي حوزه علميه قم (مركز مديريت) مي باشد آنها اعتقاد دارند كه ديوانه ام، اما اشكال اينجاست كه آقايان در ارائه استدلال بحث ديوانگي و اينكه چرا و چگونه ديوانه شده ام و يا عامل ديوانگي ام چيست و كيست تصور مي كنم بلا جواب مانده اند.

ضمن اينكه در بحث و باب ديوانگي شخصا با آقايان اتفاق نظر دارم و يا به عبارتي، اعتراف به ديوانگي مي نمايم، مزيدا مجموعه استدلال و منطق خود را در بخش عامل ديوانگي چيست و كيست و چگونه ديوانه شده ام اين طور مطرح و تصريح مي نمايم.

عامل؛ نيرو و قدرتي كه توانست واقعيت ها و عدم واقعيتها، صداقت ها، و دروغ ها، مثبت ها و منفي ها، شعار دادن ها اما عمل نكردن ها، ابراز محبت كردن اما عمل نكردن و اقتدا نكردن ها، به ظاهر گرياندن ديگران اما درد گريه در دل نداشتن ها، ابراز محبت هاي كاذب مصلحتي و مقطعي ها، بازي گرفتن دين و عقيده در هر كجا كه لازم باشد، معامله دين و عقيده با مصلحت هاي دنيوي، دشمن شمردن محبان و مقتديان واقعي الگوهاي ديني بنا به مصلحت ها، رياست طلبي ها، جاه طلبي ها، افراط و تفريط ها، تشكيك و ترديد ها، فرو ريختن ديوارهاي بلند جهالت، پرده برداشتن از تاريكي ها، آشكار شدن تفاوت ها و فاصله ها، و در نهايت عيان ساختن واقعيت ها را در قلب و روح من مشخص نمايد. پس اوست عامل ديوانگي و يا مشخصا عامل، قدرت و نيرويي كه ديوانه ام كرد، جز ذات لايزال خداوندي كه كل جهان هستي در قبضه قدرت و حاكميت مطلق اوست، چيز ديگري نبوده و نيست. لذا از اين زاويه و ديدگاه اعتقادي است كه خود را ديوانه نمي دانم و تمام هستي خود را صرف رضاي او و معاوضه و معامله با رضاي او كرده ام و يا به عبارتي همه چيز خود را در گرو رضاي آن عامل ديوانگي مي دانم و از آنچه كه به اصطلاح از دست داده ام نه تنها احساس ندامت و پشيماني نمي كنم بلكه اگر شايسته و مصداق مقوله معروف "به درويشي قناعت كن كه سلطاني خطر دارد" بوده باشم، به چنين درويشي كه رضاي عامل ديوانگي را به دنبال داشته باشد، مفتخر و بسيار شاكر خواهم بود كه خداوند سبحان من را به اين درويشي متصل كرد.

از پيشگاه خداوند سبحان، دو تقاضا را دارم:

الف) از خداوند سبحان مي خواهم كه روح سه برادر شهيدم: شهيد محمد رضا موسايي، شهيد علي رضا محمدي، و شهيد ارسطو رادمهر را قرين رحمت خويش گرداند.

ب) كساني را كه هنوز در دنياي تاريكي جهالت، خرافات, موهومات، افراط، تفريط، تشكيك و ترديد غوطه ور هستند به ويژه والدينم را به شاهراه واقعيت هاي ديني و عقيدتي هدايت فرمايد.

چنانچه چند صباح ديگري عمر باقي ماند، نه تنها صبر و ثبات و استقامت عطا فرمايد، بلكه زماني كه اين ديوانه را مسافر ديار ابدي خواهد ساخت، غفران و رحمت خويش را بدرقه راهش گرداند. ان شاء الله

در اينجا جا دارد كه از زحمات بي دريغ ابوعبدالله تشكر نمايم.

مرتضي رادمهر

حجت الاسلام سابق حوزه علميه قم

دانشجوي سابق دانشگاه شهيد بهشتي تهران

آواره و گمنام امروز

19/3/1380 - 27 ربيع الاول 1423  هـ . ش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست

 

تذكر:

خواننده عزيز، خواهر و برادر مسلمان خطاب به همگي شما:

كتاب مزبور درد نامه اي است از طرف مولف براي هموطنانم به نسل امروز و فردا كه دنبال حقيقت مي گردند و از فريب و خرافاتهاي مذهب تراشان بي بنياد خسته شده اند تقديم كرده ام و هرگز خود را گمنام نخواهم كرد و بنده براي انجام هر نوع مصاحبه و مناظره در صوت لزوم حاضرم انشاء الله.

كتب و وسائل متعددي در اين زمينه همچون:

ازدواج موقت (صيغه) و پيامدهاي آن در جهان تشيع

تحريف قرآن در دنياي تشيع

آيا شيعه و سني باهم برادر و برابراند؟

نسل سوخته (پيرامون عقيده و ايمان نسل جوان پس از انقلاب)

آماده چاپ است كه انشاء الله به دست حقيقت جوياني كه به دنبال حقيقت هستند خواهد رسيد.

 ان شاءالله
 


[1] القصص 56.

[2] احزاب 33

 منظور از اهل بيت در اين آيه از نظر اهل تشيع، فقط علي، فاطمه، حسن و حسين –رضي الله عنهم- مي باشد و ديگر همسران پيامبر را در اين مجموعه داخل نمي كنند. اما اهل سنت نظرش فراتر از اين است: كلمه اهل به كل خانواده گفته مي شود، زماني كه حضرت موسي در كوه طور بود، نه دامادي داشت و نه نوه اي، اما وقتي خواست به زن و فرزندانش بگويد، اينجا بمانيد، در قرآن مي فرمايد: «قَالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا …» پس اينكه كلمة اهل را فقط براي داماد و نوه به كار بردن كاملا اشتباه است. معني درست آيه اين است: «جز اين نيست كه خدا مي خواهد تا پليدي را، اي اهل بيت پيامبر، از شما دور كند و تا پاك گرداند شما را پاك كردني بسيار". اين وصايا براي زنان پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- به معناي آن نيست كه همسران پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- در چنان حالت بدي قرار داشته اند كه اقتضاي منع آنان را مي كرده است. بلكه مراد، واداشتنشان به فضايل و ارزش هاي برتر و والاتر است. شايان ذكر است زنان امت نيز در لزوم آراسته شدن به اين اخلاق و عادات، تبع زنان پيامبر –صلي الله عليه وآله وسلم- هستند.  ابن عباس"، "عكرمه " "عطاء" و "سعيد بن جبير" مي گويند مراد از اهل بيت، مخصوصا زنان پيامبر هستند و حق هم همين است، زيرا آية كريمه درباره آنان نازل شده است و ما قبل و ما بعد آيه نيز درباره آنهاست و ذكري از علي  و فاطمه و حسن و حسين در اين آيات وجود ندارد.

[3] (الإصابه في تمييز الصحابه لابن حجر ج13 ص40)

[4] سوره توبه 100

[5] النور 26

منبع : حزب الفرقان

 

 

بے شك تو بكش ظلم بكن آس بجن
من دارءٍ سرا حق گوشاں چپ نہ باں
 
Today, there have been دفــعـــا ت بـــازديـــد 98473 visitors (197508 hits) تعداد صفحات باز شده on this page!
This website was created for free with Own-Free-Website.com. Would you also like to have your own website?
Sign up for free